هدایت شده از خبرگزاری بسیج
🔸برای رسیدن صبح ظهورت در شب آرزوها اللهم عجل لولیک الفرج 🔹همه، زن و مَرد، پیر و جوان، دختر و پسر، دانشجو و دانش آموز، دکتر و مهندس و معلم و کارگر و دست فروش بُدو بُدو می‌دوند تا نکند چند لحظه ای دیر برسند و قطار برود! 🔹من امّا مثل همیشه آرام آرام و شمرده شمرده قدم بر‌می‌دارم، موافق بُدو بُدوهای مترو نیستم حتی اگر دیرم شده باشد و چند دقیقه ای با تاخیر به جلسه و کلاسم برسم. 🔹در ایستگاهِ خطِ کلاهدوز به سمت فردوسی رویِ صندلی زرد رنگی می‌نشینم و منتظر آمدن قطار بعدی می‌شوم. 🔹چند دختر جوان که یکی گیتاری به دوش دارد و آن یکی هندزفری به گوش، همراه با چند دوست دیگرشان از مقابلم رَد می‌شوند و رویِ صندلی می نشینند. 🔹یکی یکی دست فروش ها سَر می رسند، هر کدام هم از سر ناچاری، بنا به دلایلی دست فروش شده اند! یکی برای درآوردن خرج داروها، یکی تامین اجاره خانه و یکی سیر کردن شکم سه بچه یتیم. 🔹سرم را به سمت صدای دخترخردسالی که می گوید:" مامان خسته شدم، بریم. بریم دیگه" می چرخانم. 🔹جا می خورم! نه از خستگی دخترک خردسال! بلکه از دست فروشیِ مادر به همراه دختر خردسالش! 🔹از جایم بلند می شوم و رو به دختر می روم. بیسکوئیت و بطری آبی از کیفم در می‌آورم، به او می دهم و می‌گویم:" بیا بشین سر جای من تا خستگیت در بره". 🔹دختر بیسکوئیت و بطری آب را می‌گیرد و می نشیند روی صندلی. 🔹چَشمم می‌خورد به یک قاصدکی که رَها در هوا پرواز می کند، تا دختر مشغول خوردن بیسکوئیت است می‌روم قاصدک را می‌آورم و می‌گویم:" نگاه کن قاصدکُ، من هر وقت قاصدک می گیرم دستم، کلی آرزو می کنم، بعد فوتِش می‌کنم و می‌فرستم آسِمون سمتِ خُدا." 🔹دختر خنده ای می کند، بطری آب را کنار می‌گذارد و می‌گوید:" منم آرزو کنم؟" 🔹می گویم:" بله خاله، آرزو کن." 🔹دختر از روی صندلی بلند می‌شود، قاصدک را از دستم می‌گیرد، به اطرافش نگاه می‌کند و می گوید:" بیایید هر کدوممون یه آرزویی کنیم. من آرزو می کنم زود بزرگ بشم، درس بخونم، دکتر بشم، زیاد پول در بیارم نذارم مامانم بره سرکار." 🔹به طرف یک مرد دست فروش می رود و می گوید:" عمو بیا آرزو کن، فوت کن." مرد فوت می کند و آرزو:" یه خونه کوچیک بخرم تا از مستاجری و دست صاحب‌خونه خلاص بشم". 🔹دختر خردسال، سمت دختر جوانی که هندزفری در گوشش دارد می رود:" آرزو کن، فوت کن." 🔹دختر جوان فوت می‌کند و می‌گوید:" مامان بابام دیگه با هم دعوا و قهر نکنن." 🔹به سمت پیرزنی که بساط جوراب‌هایش پهن است می‌رود:" بیا آرزو کن، فوت کن." 🔹پیرزن می‌گوید:" از پول دارو دادن خسته شدم، بچه مریضم خوب بشه." 🔹به سمت من می آید:" خاله تو آرزو نکردی، بیا آرزو کن، فوت کن." 🔹چَشمِ بلندی می‌گویم، به آدم‌های اطرافم نگاه می کنم، به آرزوهایشان فکر می کنم، مسکن، زندگی، تحصیلات، پول، شفای‌بیمار ... هر کدام از خُدا چیزی خواسته بودند برای خودشان! 🔹کسی از حقش نگذشته بود تا برای ظهور حضرت مهدی(عج) دعا کند! 🔹مگر غیر از این است که حضرت مهدی(عج) از همه مصائب، بیدادگری‌ها و غصه ها خبر دارد و اگر ظهور کنند بسیاری از دست نیافتنی‌های ما محقق می‌شود؟ 🔹نگاهی به قاصدک انداختم. فوت کردم و گفتم:" برای رفعِ گرفتاری انسان‌ها و رسیدنِ صبحِ ظهورت در شب آرزوها اللهم عجل لولیک‌الفرج." 🔹قطار رسید و همه، زن و مَرد، پیر و جوان، دختر و پسر، دانشجو و دانش آموز، دکتر و مهندس و معلم و کارگر و دست فروش بُدو بُدو دویدند تا نکند قطار برود و چند لحظه ای دیر به مقصد برسند. eitaa.ir/basijnewsir rubika.ir/Basijnews110