🔖
#کارگروه_کتابخوانی
📚|یک جرعه کتاب|📚
🔹بخشی از کتاب:
مردادماه سال ۷۹ بود. من وارد نوزدهسالگی شده بودم. یک روز مامانِ عالیه، یکی از همسایهها با عکسی سهدرچهار به خانه ما آمد. گفت: «برادرم سیدامیر دوستی دارد که این عکسش است. در سپاه حضرت رسول کار میکند. آدم خوبی است. خیلی مؤمن است، اما پولی ندارد. به فکر پول درآوردن هم نیست. چون آدم خوب و باایمانی است، دوستانش دارند برایش آستین بالا میزنند».
قرار شد که مادرم با پدرم صحبت کند. سه روز بعد دوباره آمد و گفت: «برای دوست برادرم کار عاجل پیش آمد و رفت مأموریت؛ اما سپردیم زودتر بیاید. الان ایران نیست. رفته است افغانستان. قرار است وقتی بیاید در اولین فرصت خودش را هم بیاوریم».
عکس، دست ما ماند.....
📚خاتون و قوماندان
✍🏻مریم قربان زاده
#یک_جرعه_کتاب
#کتاب
🆔
https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2