+ رفتیم بیمارستان دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش و سپاه آمدند و کی و کی. امام جمعه اصفهان هم هر چند روز یکبار سر می زد بهش. بعد هم با هلیکوپتر از یزد آوردنش اصفهان...
هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنم، ماچ و بوسه و التماس دعا...
من هم می گفتم «چه می دونم والا! تا دوسال پیش که بسیجی بود. انگار حالاها فرمانده لشگر شده...!
[میگفتی: اگر کار برای خداست؛ گفتنش برای چیست؟...
رد خدا را نمی شود در اعمالم پیدا کرد
که اینگونه میخواهم جار بزنم به ظاهر خوبی هایم را...
کمی از اخلاصت را هم نصیب دل دنیایی ما کن...