‌دنبالش‌کشیده‌میشود.سمت‌پسربچ های‌تقریباهم‌سن‌وسال‌خودش‌میدودو لقمه‌رابااوتقسیم‌میکندلبخندمیزنم.چقدر دنیایشان باما فرق دارد! فاطمه‌مرادلسوزانه‌به‌اغوش‌میکشد.ودر حالیکه‌سرم‌راروی‌شانه‌اش‌قرارداده‌زمزمه میکند _امروزفرداحتمن‌زنگ میزنه.مام‌دلتنگیم... بغضم را فرومیبرمودستم رادورش‌محکم ترحلقه‌میکنم." بوی علی رو میدی..." این رادردلم میگویم و میشکنم.فاطمه سرم‌را میبوسدو مرا از خودش‌جدا میکند _خوبه‌دیگه‌بسه...بیا بریم پایین به‌مامان برا شام‌کمک کنیم بزورلبخندمیزنم‌وسرم‌رابه‌نشانه‌باشه‌تکان میدهم.سمت‌در اتاق میرودکه‌میگویم _توبرو ... من لباس‌مناسب‌تنم نیست... میپوشم میام _اخه سجادنیستا ! _میدونم! ولی بالاخره که‌میاد... شانه‌بالامیندازدوبیرون‌میرود.احساس‌ سنگینی دروجودم،بی‌تابی در قلبم و خستگی‌درجسمم‌میکنم‌سردرم نمیدانم بایدچطورمابقی‌روزها‌رابدون‌توسپری‌کنم. روسری‌سفیدم‌رابرمیدارموروی‌سرم‌میندازم...همان‌روسری‌که‌روزعقدسرم‌بودوچادری که‌اصرارداشتی‌باان‌روبگیرم.لبخندکمرنگی لبهایم رامیپوشانداحساس‌میکنم دیوانه شـده‌ام...باچادردراتاق‌یک‌هیچ‌کس نیست‌رومیگیرموازاتاق‌خارج میشوم. یک لحظه صدایت‌میپیچد _حقا که‌توریحانه‌منی! سرمیگردانم....هیچ کس نیست!... وجودم میلرزد...سمت‌راه پله‌اولین قدم‌را که‌برمیدارم‌بازصدایت‌رامیشنوم _ریحانه؟...ریحانه ی من...؟ این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال‌نیست!اما کجا..به‌دورخودم‌میچرخم ویکدفعه‌نگاهم‌روی‌در تاقت‌خشک‌میشود. اززیردر...درست‌بین‌فاصله‌ای‌که‌تازمین‌دارد سایه ی‌کسی‌رامیبنم‌که‌پشت‌درداخل اتاقت‌ایستاده...! احساس‌ترسوتردید..! با احتیاط یک‌قدم‌به‌جلوبرمیدارم...بازهم صدای تو _بیا...! اب دهانم‌رابزورازحلق‌خشکیده ام‌پایین میدهم. با حالتی‌امیخته‌ازدرماندگی و التماس‌زیرلب‌زمزمه‌میکنم _خدایا... چرا اینجوری شدم! بسه! سایه‌حرکت‌میکندمرددبه‌سـمت‌اتاقت‌حرکتمیکنم.دست‌راستم‌رادرازمیکنم‌ودستگیره رابه‌طرف‌پایین‌ارام‌فشارمیدهم.درباصدای تق‌کوچک‌و بعدجیرکشیده‌ای بازمیشود. هوای خنک‌به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک‌عطرت‌درفضاپیچیده.دستم راروی سینه‌ام‌میگذارم،وپیرهنم‌رادرمشتم‌جمع میکنم.چه‌خیال‌شیرینی‌اسـت‌خیال‌تو!... سـمت‌پنجره‌اتاقت‌می‌ایم ...یادبوسـه‌ای که‌روی‌پیشانی‌ام‌نشست‌چشمانم رامیبندم وباتمام وجودتجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه‌ات را...تبسمی تلخ... سر م‌میسوزداز یادتو!یکدفعه‌دستی‌روی شـانه‌ام‌قرارمیگیردوکسی‌ازپشـت‌بقدری نزدیکم‌میشودکه‌لمس‌گردنم‌توسط‌نفسهایش‌رااحساسم‌یکنم.دست‌ازروی‌شانه‌ام‌به‌ دورم حلقه‌میشود.قلبم دیوانه،وار میتپد. صدای توکه‌لرزش‌خفیفی بم ترش‌کرده‌در گوشم میپیچد _دل بکن ریحانه... از من دل بکن! بغضم‌میترکدتکانی‌میخورموبادودستم صورتم رامیپوشانم‌بازانوروی‌زمین‌می افتم‌ودرحالیکه‌هق‌میزنم‌اسمت‌راپشت‌هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ‌تلفن همراهم از اتاق فاطمه‌را میشنوم. بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf