#ادامه
دنبالشکشیدهمیشود.سمتپسربچ هایتقریباهمسنوسالخودشمیدودو لقمهرابااوتقسیممیکندلبخندمیزنم.چقدر دنیایشان باما فرق دارد!
فاطمهمرادلسوزانهبهاغوشمیکشد.ودر حالیکهسرمرارویشانهاشقراردادهزمزمه میکند
_امروزفرداحتمنزنگ میزنه.مامدلتنگیم...
بغضم را فرومیبرمودستم رادورشمحکم ترحلقهمیکنم." بوی علی رو میدی..." این رادردلم میگویم و میشکنم.فاطمه سرمرا میبوسدو مرا از خودشجدا میکند
_خوبهدیگهبسه...بیا بریم پایین بهمامان برا شامکمک کنیم
بزورلبخندمیزنموسرمرابهنشانهباشهتکان میدهم.سمتدر اتاق میرودکهمیگویم
_توبرو ... من لباسمناسبتنم نیست... میپوشم میام
_اخه سجادنیستا !
_میدونم! ولی بالاخره کهمیاد...
شانهبالامیندازدوبیرونمیرود.احساس سنگینی دروجودم،بیتابی در قلبم و خستگیدرجسمممیکنمسردرم نمیدانم بایدچطورمابقیروزهارابدونتوسپریکنم. روسریسفیدمرابرمیدارمورویسرممیندازم...همانروسریکهروزعقدسرمبودوچادری کهاصرارداشتیباانروبگیرم.لبخندکمرنگی لبهایم رامیپوشانداحساسمیکنم دیوانه شـدهام...باچادردراتاقیکهیچکس نیسترومیگیرموازاتاقخارج میشوم. یک لحظه صدایتمیپیچد
_حقا کهتوریحانهمنی!
سرمیگردانم....هیچ کس نیست!...
وجودم میلرزد...سمتراه پلهاولین قدمرا کهبرمیدارمبازصدایترامیشنوم
_ریحانه؟...ریحانه ی من...؟
این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیالنیست!اما کجا..بهدورخودممیچرخم ویکدفعهنگاهمرویدر تاقتخشکمیشود.
اززیردر...درستبینفاصلهایکهتازمیندارد سایه یکسیرامیبنمکهپشتدرداخل اتاقتایستاده...! احساسترسوتردید..! با احتیاط یکقدمبهجلوبرمیدارم...بازهم صدای تو
_بیا...!
اب دهانمرابزورازحلقخشکیده امپایین میدهم. با حالتیامیختهازدرماندگی و التماسزیرلبزمزمهمیکنم
_خدایا... چرا اینجوری شدم! بسه!
سایهحرکتمیکندمرددبهسـمتاتاقتحرکتمیکنم.دستراستمرادرازمیکنمودستگیره رابهطرفپایینارامفشارمیدهم.درباصدای تقکوچکو بعدجیرکشیدهای بازمیشود.
هوای خنکبه صورتم میخورد.طعم تلخ و خنکعطرتدرفضاپیچیده.دستم راروی سینهاممیگذارم،وپیرهنمرادرمشتمجمع
میکنم.چهخیالشیرینیاسـتخیالتو!... سـمتپنجرهاتاقتمیایم ...یادبوسـهای کهرویپیشانیامنشستچشمانم رامیبندم
وباتمام وجودتجسم میکنم لمس زبری چهره مردانهات را...تبسمی تلخ... سر ممیسوزداز یادتو!یکدفعهدستیروی شـانهامقرارمیگیردوکسیازپشـتبقدری نزدیکممیشودکهلمسگردنمتوسطنفسهایشرااحساسمیکنم.دستازرویشانهامبه دورم حلقهمیشود.قلبم دیوانه،وار میتپد.
صدای توکهلرزشخفیفی بم ترشکردهدر گوشم میپیچد
_دل بکن ریحانه... از من دل بکن!
بغضممیترکدتکانیمیخورموبادودستم صورتم رامیپوشانمبازانورویزمینمی افتمودرحالیکههقمیزنماسمتراپشتهم
تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگتلفن همراهم از اتاق فاطمهرا میشنوم.
بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم...
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{
@zfzfzf