🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 29 ♦️♦️
🔸🔸 او 🔸🔸
🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹:
_ سلام!😉
سرم رو بلند کردم و نامه ای رو که تازه از نگهبانی خوابگاه گرفته بودم تا کردم. امبروژا بود. جواب دادم:« سلام ... دهه ... تو چقدر زود رسیدی! بیا این هم گل های سهمیه امروزت ... دیگه مجبور نیستم بچسبونم شو روی در اتاقت! بیا مال تو.»😘
گلا رو ازم گرفت و خندید؛ اما مثل همیشه با شیطنت و ذوق. به نظرم آروم اومد. گفت:« بیا بریم ژِآن (Gaent، یه فروشگاه غول و بزرگ اون سر دنیا!).»
_ بریم ژِآن چه کار کنیم؟!
_ من چه می دونم! بریم آب بخریم.
_ خب، می ریم سوپر او (Super U، یه فروشگاه کوچکتر روبروی خوابگاه) آب میخریم. چرا بیخود بریم اون سر شهر؟
_ آخه، می خوام باهات حرف بزنم.
خب، موضوع فرق کرد. گفتم:« باشه نمازم رو بخونم و بریم.»
طبق معمول چند وقت اخیر، موقع نماز در اتاق رو نیمه باز میزارم برای اینکه اگه کسی اهلشه، براش سوال پیش بیاد و بیاد بپرسه.😜 امبر در اتاق رو آروم هل داد و سرش را از لای در آورد تو. مجسم کنید؛ یه در یکم باز که یه سر تا گردن از وسطش اومده تو و بدون اینکه چیزی بگه نگاه تون می کنه.😂 درسته که سر نماز بودم، اما قوه تخیلم که فعال بود! معمولاً وقتی می اومد تو اتاقم و میدید سر نمازم، دوباره در رو پیش می کرد و می رفت؛ اما اون روز این کار رو نکرد.
بعد از نماز راه افتادیم که پیاده بریم فروشگاه ژآن. توی راه گفت بچه ها بهش گفته ان که شب گذشته تا ۱۲ شب بیدار بوده ایم و بحث می کردیم. گفتم:«آره» گفت:« بحث سر چی بود؟» گفتم:« طبق معمول، اعتقادی بود!» یعنی اون لحظه حوصله هم نداشتم بیشتر توضیح بدم؛ ضمن این که اونقدر بحث اعتقادی میکردیم که فکر کردم دیگه گفتن نداره.😒 خیلی جدی گفت:«اه .... یکی از بهترین شبای زندگیم رو از دست دادم!😳» داشتم با خودم فکر میکردم منظورش از این جمله چیه که ادامه داد:« یه چیزی رو میدونی .... از روزی که تو با یقین گفتی از اون آبنباتا نمیخوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!»😳 موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کشدارا تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلوم از چی تامین میشه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدی بهش گفتم چون خدا دستور داده. تعجب کردم. گفتم:« اما اون دستور مال مسلموناست. تو چرا نمی خوری؟» گفت:« مگه تو نگفتی این رو خدا گفته؟ ... اگه واقعا خدا گفته این رو نخورید، من هم نمیخورم. اگه خدا یه حرفی رو بزنه، دیگه به دین ربطی نداره. همه باید همون کار رو انجام بدیم. اما، من چطور میتونم مطمئن بشم که این واقعاً حرف خداست؟» ... بعد شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیش:« ... من دوستی دارم که در واقع نامزد مه و قرار گذاشتیم ازدواج کنیم. من خیلی دوستش دارم؛ خیلی خیلی زیاد😊. اما اون لاییکه😔. به همین دلیل، من براش شرط گذاشتم. گفتم که باید به خدا معتقد باشه. من دوست دارم برم کلیسا و دعا کنم. دوست دارم به بچه هام یاد بدم که چطور باید از خدا اطاعت کنن. با وجود پدری که اینطور حرفا به نظرش بیخوده، من چطور باید بچه هام رو درست تربیت کنم؟ ... من بهش گفتم که یه سال برای درسم میرم فرانسه. توی این مدت با هم در تماسیم. تا وقتی برگردم، تو وقت داری که فکر کنی و خدا رو پیدا کنی!( شاید این حرف برای ما خنده دار به نظر بیاد؛ اما برای یک غیر مسلمون این حرف خیلی بزرگ و قشنگه😍.) .... چند شب پیش تلفنی با نامزدم صحبت کردم....
ادامه دارد......
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{
@zfzfzf
ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{
https://eitaa.com/zfzfzf/7054