⃣ شادی از ذوق نمی دونست چیکار کنه؟! آخه قرار بود آخر هفته برای اولین بار بره خونه یکی از بهترین دوستاش...😍🤗 کلی فکر کرده بود و تصمیم گرفته بود برای دوستش یه کیک توت فرنگی بپزه...🍰 از بقیه هم برای تزیین کیک کلی ایده گرفته بود همه چیز خوب پیش می رفت و به روز قرار نزدیک میشد...🎂🤩 تا اینکه چهارشنبه شب بود که یهو زنگ تلفن خونه شون به صدا دراومد☎️ شادی با عجله دوید سمت تلفن…🏃‍♀ _سلام .بفرمایید؟☺️ _سلام... تویی شادی جون ؟ _بله منم خاله. _خوبی عزیزم؟مامان هست؟ _خیلی ممنون،گوشی چند لحظه... مامان شادی بعد از چند ثانیه صحبت با خواهرش رنگ از چهره اش پرید و با صدای لرزونی گفت:باشه باشه.... حتما خودم رو میرسونم و تلفن رو قطع کرد😔😞 همه اعضا خانواده با عجله رفتن پیش مامان هرکی یه سوالی می پرسید؟!؟!🧐😯 تا اینکه بالاخره مامان شادی گفت :عزیز جون تو خونه زمین خورده و الان هم بیمارستانه🤭🚑 بابا یه لحظه رفت توی فکر و گفت: همین امشب حرکت می کنیم به سمت شاهرود؛ان شا الله فردا صبح می رسیم...🚙 شادی،خیلی ناراحت شد... چند لحظه بعد یاد قراری افتاد که این همه روز منتظرش بوده.... و گفت:عزیز جون بیمارستانه و ما رو هم که راه نمیدن...😔 _میشه من همین جا بمونم؟؟؟🙏 _نه.اصلا _آخه چرا؟؟😳 _اولا: ما معلوم نیست که کی برگردیم. دوما:دختر تو میخای شب تو خونه تنها بمونی؟!🌑🌙 شادی رفت توی فکر اصلا دلش نمی خواست مهمونی رو از دست بده...