*داستان شماره ۶۵* *در بیان قصه موسی (ع)* 🌺🌸🌾🌺🌸🌾 بسم الله الرحمن الرحیم حقتعالی وعده داد موسی را که ارض مقدسه شام را به او و قوم او عطا فرماید که مسکن ایشان باشد و در آن وقت شام را عمالقه متصرف بودند،حقتعالی بعد از غرق شدن فرعون امر فرمود ایشان را که متوجه اریحا شوند از بلاد شام و فرمود من چنین مقدر کرده ام که آن محل قرار شما باشد. پس بروید با عمالقه جنگ کنید و اریحا را تصرف نمائید و امر فرمود حقتعالی که موسی ع از قوم خود دوازده نقیب ( از هر سبط یک نفر) قرار دهد در هر سبطی یک نقیب که سر کرده ایشان باشند. بنی اسرائیل گفتند تا احوال عمالقه بر ما معلوم نشود ما به جنگ ایشان نمی رویم. پس موسی مقرر فرمود که آن دوازده نقیب بروند و آن جماعت را معلوم کرده خبر بیاورند. چون نقبا به نزدیک اریحا رسیدند شخصی از جباران که او را ( عوج بن عناق) می گفتند و طول قامت او خیلی خیلی بلند بود و سه هزار سال عمر او بود و عناق مادر او دختر آدم ع بود. چون عوج نقبا را دید ایشان را برداشت در دامن خود گذاشت آورد به نزد زنش بر زمین گذاشت و گفت این جماعت اند که می خواهند با ما قتال کنند. خواست پا بر بالای ایشان بمالد هلاک کند. زنش گفت بگذار ایشان را برگردند و خبر شما را از برای قوم خود ببرند. چون نقبا روانه شدند که بسوی قوم خود بیایند به یکدیگر گفتند که اگر خبر دهیم بنی اسرائیل را به آنچه دیدیم شک در موسی و فرموده او خواهند کرد و کافر خواهند شد. باید این خبرها را از ایشان پنهان داریم. به موسی و هارون مخفی نقل کنیم که آنچه مصلحت دانند چنان کنند. به این نحو از یکدیگر پیمان گرفتند. بعد از چهل روز به خدمت موسی ع رسیدند آنچه دیده بودند عرض کردند. پس همه پیمان را شکستند. هر یک به سبط خود و خویشان خود احوال عمالقه را نقل کردند. ایشان را از جهاد ترسانیدند به غیر از یوشع بن نون و کالب بن یوفنا( هر دو پسر عم موسی ع بودند) که ایشان در عهد خود باقی ماندند و مریم خواهر موسی زوجه کالب بود. چون این خبرها در میان بنی اسرائیل شهرت کرد. صداها به گریه بلند کردند و گفتند کاش در زمین مصر مرده بودیم یا در این بیابان می مردیم داخل شهر نمی شدیم که زنان و فرزندان و مالهای ما غنیمت عمالقه باشد. به یکدیگر می گفتند بیائید سر کرده برای خود قرار دهیم بسوی مصر برگردیم. هر چند موسی ع ایشان را موعظه کرد که آن پروردگاریکه شما را بر فرعون غالب گردانید بر این قوم نیز غالب گرداند و خدا وعده فتح داده است و در وعده او خلاف نمی باشد، قبول نکردند. خواستند به مصر برگردند. پس کالب و یوشع گریبانهای خود دریدند و گفتند از خدا بترسید و داخل شهر جباران بشوید که چون داخل می شوید بر ایشان غالب خواهید بود به نصرت الهی. ما ایشان را امتحان کردیم اگر چه بدنهای ایشان قوی است اما دلهای ایشان ضعیف است. از ایشان مترسید بر خدا توکل کنید. بنی اسرائیل سخن ایشان قبول نکردند خواستند که ایشان را سنگسار کنند و گفتند به موسی ع که هرگز داخل آن شهر نمی شویم. تو با پروردگار خود بروید و با ایشان جنگ کنید که ما از اینجا حرکت نمی کنیم. پس حضرت موسی به غضب آمد و به ایشان نفرین کرد و گفت پروردگارا من مالک نیستم مگر خود و برادر خود را پس جدائی بینداز میان من و میان گروه فاسقان. پس ابری پیدا شد بر در قبه. حقتعالی وحی کرد به حضرت موسی که تا کی این گروه معصیت من خواهند نمود و تصدیق به آیات من نخواهند کرد. من همه را هلاک می کنم و برای تو قومی از ایشان قوی تر و بیشتر قرار می دهم. موسی ع گفت خداوندا اگر ایشان را به یک دفعه هلاک کنی امتهای دیگر که این را بشنوند خواهند گفت که موسی برای این ایشان را هلاک کرد که نتوانست ایشان را داخل ارض مقدس گرداند. بدرستیکه صبر طولانی است و نعمت تو بسیار است. توئی آمرزنده گناهان و حفظ می کنی پدران را برای فرزندان و فرزندان را برای پدران. پس بیامرز ایشان را و در این بیابان هلاک نکن ایشان را. پس حقتعالی وحی نمود که به دعای تو ایشان را آمرزیدم ولیکن چون ایشان را فاسق نامیدی و بر ایشان نفرین کردی. قسم یاد کردم که داخل شدن ارض مقدس را بر ایشان حرام گردانم به غیر یوشع و کالب و چهل سال در این بیابان ایشان را حیران خواهم کرد به جای آن چهل روز که تفحص احوال عمالقه کردند و امر مرا به تأخیر انداختند. همه در این بیابان خواهند مرد و فرزندان ایشان داخل ارض مقدسه خواهد شد.در چهار فرسخ از زمین چهل سال حیران ماندند به سبب آنکه بر خدا رد کردند و راضی نشدند داخل آن شهر بشوند. چون شام می‌شد منادی ایشان ندا می کرد شام شد بار کنید! پس روانه می شدند و رجز خوانان راه می رفتند تا سحر، پس حقتعالی زمین را امر می فرمود ایشان را بر می گردانید و می رسانید به همان موضعی که بار کرده بودند. چون صبح می شد خود را در همان منزل سابق می دیدند و می گفتند دیشب راه را خطا کردیم. باز شب دیگر روانه می شدند و صبح در جاهای خود بودند.