*داستان شماره ۱۲۲* *در بیان قصه بخت النصر* 🌺🌸🌾🌺🌸🌾 بسم الله الرحمن الرحیم اما آن سنگ که از آسمان آمد و بت را خرد کرد پس اشاره است به دینی که در آخرالزمان بر امت آن زمان نازل خواهد شد و دینهای دیگر را در هم خواهد شکست. حقتعالی پیغمبری بی خط و سواد از عرب مبعوث خواهد کرد که ذلیل گرداند به سبب آن جمیع امتها و دینها را چنانچه دیدی که آن سنگ بزرگ شد و تمام زمین را گرفت. پس بخت النصر گفت هیچ کس بر من حق نعمت و احسان مانند تو ندارد. من می خواهم که تو را بر این نعمت جزا دهم اگر می خواهی تو را به بلاد خود برمی گردانم آن شهرها را از برای تو آبادان می کنم و اگر می خواهی با من باش تا تو را گرامی دارم. پس دانیال علیه السلام فرمود که بلاد مرا خدا مقرر کرده است که خراب باشند تا وقتیکه مقدر ساخته است که به آبادانی برگرداند. با تو بودن از برای من بهتر است. پس بخت النصر فرزندان و اهل بیت و خدمتکاران خود را جمع کرد به ایشان گفت که این مرد حکیم دانائی است که خدا به سبب او از من غمی را که شما عاجز شده بودید از رفع آن، برداشت. امور شما و امور خود را به او گذاشتم. ای فرزندان من علوم او را اخذ کنید و اطاعت او کنید اگر دو رسول بسوی شما بیاید یکی از جانب من و دیگری از جانب او، اول اجابت او بکنید. پس هیچ کار بدون مصلحت او‌ نمی کرد. چون قوم بخت النصر این حال را مشاهده کردند حسد بردند بر دانیال علیه السلام و بسوی او جمع شدند و گفتند جمیع زمین از تو بود الحال خود را تابع این مرد گردانیده ای؟ دشمنان ما گمان می کنند که تو از حلیه عقل عاری شده ای که دست از پادشاهی خود برداشته ای. بخت النصر گفت من استعانت می جویم برای این مرد که از بنی اسرائیل است برای صلاح امر شما، زیرا که پروردگار او بر امور خیر مطلع می گرداند. گفتند ما برای تو خدائی می گیریم که کفایت مهمات تو بکند و از دانیال مستغنی شوی. بخت النصر گفت شما اختیار داری. پس رفتند بت بزرگی ساختند روزی را عید کردند. حیوانات بسیار برای قربانی آن بت کشتند و آتش عظیمی افروختند مانند آتش نمرود و مردم را دعوت کردند به سجده آن بت، هر که سجده نمی کرد او را در آن آتش می انداختند. با حضرت دانیال علیه السلام چهار نفر از جوانان بنی اسرائیل بودند که نامهای ایشان پوشال و یوحین و عیصوا و مریوس بود. ایشان مخلص و موحد بودند پس ایشان را آوردند که سجده کنند برای بت. جوانان گفتند این خدا نیست این چوب بی شعوریست که مردم ساخته اند. اگر خواهید سجده می کنیم برای خدائیکه این بت را آفریده است. پس بستند ایشان را و در آتش انداختند. چون صبح شد بخت النصر بر بالای قصری برآمد بر ایشان مشرف شد. پس دید ایشان زنده اند. شخص دیگر نزد ایشان نشسته است و آتش یخ شده است. پس بسیار ترسید. حضرت دانیال علیه السلام را طلبید از احوال آنها سوال کرد از او. دانیال علیه السلام گفت این جوانان بر دین من اند و خدای مرا می پرستند به این سبب خدا ایشان را از شر تو امان بخشید. آن شخص دیگر ملکی است که موکل است بر تگرگ و سرما، خدا به نصرت ایشان فرستاده است. پس بخت النصر امر کرد که ایشان را بیرون آوردند. از ایشان پرسید که امشب چگونه گذرانیدید؟ گفتند از روزیکه خدا ما را آفریده بود تا امروز شبی به خوبی این شب نگذرانیده بودیم. پس ایشان را گرامی داشت و به حضرت دانیال علیه السلام ملحق گردانید تا آنکه سی سال دیگر گذشت. پس بخت النصر خواب دید از خواب اول هولناکتر باز خواب خود را فراموش کرد. علمای خود را طلبید و گفت خوابی دیده ام می ترسم که دلیل باشد بر هلاک من و هلاک شما. پس تعبیر آن خواب را بگوئید. ایشان گفتند تا دانیال علیه السلام در این ملک است ما نمی توانیم تعبیر خواب تو کرد! پس ایشان را بیرون کرد و حضرت دانیال علیه السلام را طلبید. پرسید که من چه خواب دیده ام. حضرت دانیال علیه السلام فرمود که در خواب دیدی درخت بسیار سبزی را که شاخه هایش در آسمان بود و بر شاخه های آن مرغان آسمان نشسته بودند و در سایه آن درخت وحشیان و درندگان زمین بودند. تو در آن درخت می نگریستی. حسن و نیکوئی و طراوت آن تو را خوش می آمد ناگاه ملکی از آسمان فرود آمد. آهنی مانند تبر در گردن خود آویخته بود. صدا زد به ملک دیگر که بر دری از درهای آسمان ایستاده بود و گفت خدا تو را چگونه امر کرده است که بکنی به این درخت؟ آیا فرموده است که از بیخ برکنی یا امر کرده است که بعضی را بگذاری؟ پس آن ملک بالا ندا کرد که حقتعالی می فرماید که بعضی را بگیر و بعضی را بگذار. پس دیدی که ملک آن تبر را بر سر آن درخت زد که شکست و پراکنده شد. مرغان که بر آن درخت بودند ان شاء الله ادامه داستان شبی دیگر. منبع:حیوة القلوب جلد اول( در قصص پیامبران و اوصیاء ایشان) نوشته علامه محمد باقر مجلسی رحمة الله علیه 🌸نشر پیام صدقه جاریه هست🌸 *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم* 🌾🌺🌸 @Zohorbesyarnazdikast *التماس دعای فرج* *شبتون مهدوی*