دست همدیگر را گرفته بودیم، زیر لب هرکداممان جداگانه نجوا می کردیم! دستم را محکم فشار دادو گفت:«باورت میشه تو کربلا قدم میزنیم؟» با بغض جوابش را دادم:«نه» از سمت تل زینبیه به حرم می رفتیم!حال مقابل باب الزينبية بودیم ؛ ادای احترام کردیم! چقدر زیباس، شکوه، جلا، جبروت... تصمیم گرفتیم اول برای عرض ادب و دست بوسی خدمت قمر بنی هاشم حاضر شویم! با چشم های اشک آلود و پرسش گر تابلو ها را نگاه می کردیم،دنبال تابلویی بودیم که مارا به بین الحرمین برساند؛ درهیا هوی حماسه اربعین چشم چشم را نمی دید!حالا چشم حالا تیز کردبم خادمی پیدا کنیم تا از بخواهیم کمکمان کند. لهجه هایمان را غلیظ کردیم و با ایما اشاره پرسیدیم:«بین الحرمین؟!» فهمید فارس زبانیم، با لحجه عربی فارسی حرف میزدو مارا راهنمایی کرد...! رسیدیم،گنبدطلایی حضرت عباس را دیدیم،بازهم انگار چیزی گلوپی انداختن به دلمان!به عبارتی خودمانی تر:(هوری دلم ریخت) جمعیت آنقدر زیاد بود که حتی نمیتوانستیم بایستیم... وحشناک شلوغ بود. برخود های تن به تن با مردان نامحرم مارا منصرف کرد... نبایدبرای امر مستحبی امر واجبی راترک میکردیم!! خرما بر نخیلو دست ما کوتاه:)) ـ ـ ـ ـ