آرامش این قلب ناآرام سلام...!
اکنون که در حال نوشتن هستم نسیمی ملایم از آرامش را در لا به لای گیسوان آشفته ی قلب حس میکنم و به احترام شما باز هم قلم قیام کرده و کلمات را به صف کرده ام ، کار همیشگی ما همین است...!
هنگامی که بانوی بزرگ شب دورهمی بر پا میکند من و آشفته بازاری که در این تنِ روح جای گرفته مهمانی را بر میگزینیم...
نام شما را که بر میان میاورم کلمات بی اختیار به هوای بوسه بر دستانِ محکمِ آغشته بر نگاه پر حسرت من خم میشوند ، آنگاه است که با چکیدن احساس از آن ها آوازه ی طبلی بلند از رسوایی من بر زبان ها می افتد.
چندی پیش دامن چین خورده ی دریای واقعیت را به چَشم هدیه کردم که با تکان دادن خود امواجش را راهی تنِ ساحلِ افکار کرد و دادِ کودکان خیال را در آورد!
امواجی از واقعیت نبودتان بر تن بی جانِ زخمیِ رویایی از بودنتان.
میدانم که شما هم در گوشه ای از این جهان کوله بار خاطرات را به دوش میکشید و در جاده ی غم با قدومی خسته قدم میگذارید.
تصدقتان ، اکنون که موجبات بر کاغذ کشیدنِ جوهر خشک شده ی زبان فراهم گشته ، خود را ملامت کرده از اینکه چرا قدر ملاحتِ غم کلمات به زبان نیاورده را ندانسته ام!
این اندک کلمات را در کنار هم گرد آورده ام تا ترسیمی کوتاه از گردی صورتتان که زیبایی اش همچون دایره ای گرد بی نهایت است بگویم اما امان از گردی ای که مثلث عشق را لرزاند و مرا از طولی به عرض مستطیلی خواباند.
بوی عید می آید ، سخن را جمع میکنم که مبادا بوی ماتمِ این کلمات مشامتان را بیازارد.