*بسم الله الرّحمن الرّحیم* 🏴 شب اربعین بود، همش با خودم میگفتم روضه ی آقای مطیعی رو برم یا نرم؟ چون تنها بودم و رفت و برگشت برای یه خانم تو شب خُب سخت تر میشه. بالاخره روزیم شد و راهی رفتن شدم خیابون پیروزی هم که مثل همیشه شلوغ، خیلی منتظر تاکسی شدم که نیومد، منم که سواری سوار نمیشم تا اینکه دیدم از دور یه اتوبوس داره میاد با اینکه خارج ایستگاه بودم ولی نگه داشت و سوار شدم. به محض نشستن چشمم افتاد به دختر خانمی که شالش افتاده بود و با خیال راحت هم نشسته بود، با خودم گفتم خُب اتوبوس که خلوت و از بیرون هم که شب و داخل دید نداره حالا نمیخواد چیزی بگم ولی این حرف فقط برای روی زبونم بود انگار یه چیزی تو دلم زیادی می‌کرد (من موقع وقت نمازها هم که میشه الحمدلله همینجوری بیقرار میشم) یکی دوبار نگاهش کردم که با اخمی اشاره ای متوجه ش کنم ولی اون نگاه نمی‌کرد، پاشدم به بهونه اینکه ایستگاه خیابون فجر کجاست سمت مادر و دختر رفتم (بعداً که پرسیدم فهمیدم خانم کنارش مادرشون بوده) با سلام و احوالپرسی گرم آدرس و پرسیدم، مادر گفت دوتا ایستگاه دیگه، منم تشکر کردم و باوجود اینکه روی صندلی جا بود، همچنان وایساده بودم و تو فکر که من باید بی‌تفاوت نباشم.. دوتا ایستگاه که گذشت یهو مادر دختر گفت نه خانم فکر کنم هنوز مونده دوتا ایستگاه دیگه است، اینجا بود که من دیدم ظاهراً خداجون یه فرصت بهم داده باید برم واجب مو انجام بدم ولی اون لحظه انگار شیطان با اعوان و انصار میاد جلو و به عناوین مختلف میگن نه.. تو جنجالِ ذهنم یاد حرف عزیزی افتادم که گفته بود هر بار امربه معروف و نهی از منکرتون رو به نیت شهیدی انجام بدین، یهو خوشحال شدم، اونروز خاکسپاری نوجوون قهرمانمون "شهید علی لندی" بود، سریع نیت کار خیرم و با این شهید گرفتم و رفتم جلو با لحن آروم و خیلی مؤدبانه ای گفتم : عزیزم چه موهای قشنگی داری شما، منو نگاه کرد یه لبخند خیلی کمرنگی زد، گفتم یه مدت منم شال سرم میکردم ولی چون باهاش نمیشد حجاب گذاشت کنار گذاشتمش، بازم فقط نگاه کرد، منم گفتم شما هم حق داری نمیشه خوب شال و نگه داشت، همه ش عقب میره، مادر و دختر فقط نیم نگاهی به من مینداختن ( اینجا بود که میخواستم داد بزنم نه به خاطر اونا، به خاطر اینکه همه حسم میگفت چون بی‌تفاوت ها زیاد شدن، این دختر عزیزمون انقدر سخت داره موضوع رو متوجه میشه) خلاصه اینکه یهو گفتم شما هم شالت و سرت کن اینجوری خیلی بهتر میشه بازم انگار من با پنجره اتوبوس حرف زدم، فهمیدم که خیلی سرسخته شروع کردم به گفتگو با مادرش با لحن سراسر مهربونی که من عاشق دخترهای این سنی هستم و .. (کلاس هشتم بود که واقعاً هم دوستدار هستم) که در این حین دیدم خداروشکر شال شو سرش کرد منم دیگه به مقصد رسیده بودم، تشکر و خداحافظی کردم و پیاده شدم.. نیابت گرفتن شهداء خیلی راهگشاست، هم اینکه دیگه نمیترسی و اعتماد به نفست یهو بالا میره و هم اینکه حتی اگر طرف گوش به حرف شما هم نداد، به آرامش میرسی.. 🌟اگر فقط و فقط توی انجام فرائض مون، لبخند رضایت امام زمان مون مدنظر باشه، همه چیز هموار میشه🌟 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ 📡به کانال آمرین بپیوندید👆