امروزم داشتم میرفتم درمانگاه، سوار اتوبوس شدم. ماشاءالله دونه دونه بدحجابا سوار میشدن😢 نمیدونستم چکار کنم یه دفعه یاد حرف استاد تقوی افتادم؛ خیلی باخودم کلنجاررفتم و با شیطان درگیر شدم؛ نفسم میگفت حالا اینجا نگو بذار جاهای دیگه ک یه نفر بود بگو نمیدونید چقدر سخت بود قلبم به تپش افتاده بود گفتم دختر تو اینهمه آرزوی شهادت بزرگ داری یا دوست داری مثل حضرت زینب باشی.. حضرت زینب بین اون همه حرامی با شجاعت خطبه خوند توفقط یه جمله میخوای بگی و بری. میدونستم که اگه بگم نفسمو زمین میزنم ... چون برای من گفتنش سخت بود باخودم گفتم نمیمیری که😐 نزدیک ایستگاهی شدیم که باید پیاده میشدم تو دلم بسم الله و ذکر المستغاث بک یا صاحب الزمان گفتم. و نیت کردم خدایا میگم بشرط اینکه توم یه شهادت خیلی خفن نصیبم کنی بلند شدم ایستادم گفتم ما که رفتیم ولی این حجاب نیس که بعضیا دارن و ب بدحجابا نگاه کردم برعکس قبل , لحظه گفتن یه جسارت خاصی تو نگاه و صحبتم بود و با جرات به بدحجابا نگاه کردم اونا هم بمن خیره شدن پیاده شدم و رفتم و پشت سرمم یکی دونفر پیاده شدن نه مخالفت کردن نه موافقت حس کردم که هیچکس جز خود بدحجابا حرفمو نشنیدن مخصوصا آقایون اصلا متوجه نشدن. http://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda