نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم و گفت: چقدر آینه!! از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالادیگه، نشست رو به رویم خندید و گفت: دیدید آخر به دلتون نشستم، زبانم بند آمده بود، من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم وتحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم، خودش جواب خودش را داد: رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم،گفتم: حالا که بله نمیگید، امام رضا (ع) از توی دلم بیرونتون کنه پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم گوشه رواق نشسته بودم که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست خیر کنن و بهتون بدن،نظرم عوض شد، دو دهه ی دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید، حالا فهمیدم الکی نبود که نظرم عوض شد، انگار دست امام (ع) بود و دل من.
🌷شهید محمدحسین محمدخانی🌷
📚 کتاب "قصه دلبری"
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🕊🌺