🇵🇸 خاطره و عکسی تکان‌دهنده سال ۹۹ سوریه بودم. دمشق. شبی رفتم زینبیه یکی از مدافعان حرم را ببینم. غرض، آشنایی و یک فنجان قهوه خوردن بود. لب که باز کرد چهار ساعت پلک نزدم. لحظه‌به‌لحظه آزادسازی حلب را تعریف کرد. گفت: "سه شبانه روز نخوابیدم، کار از سیگار و قهوه و ریختن نمک توی چشم گذشته بود. پاهایم ورم کرده بود؛ هیچ کفشی سایزم نمی‌شد بروم دستشویی. شهید بغداد دستم را گرفت به زور کشاندم تو تاریکیِ زیرپله‌ای. دستور داد بخوابم که بدنم از هم نپاشد! نفهمیدم سرم به زمین رسید یا نه. پس‌فردا صبح بیدار شدم!" کاش ابرقدرتی پیدا می‌شد کلید این جنگ را می‌زد. دو روز هم نه. شده نصف روز. شده دو ساعت. بالشت و پتو هم نمی‌خواهند. جایی شبیه همان تاریکیِ زیرپله. توی همان خاک‌وخل. کاش زیر این آوار، زیر این داغ، زیر این غم، زیر این آوارگی پلکی به هم می‌رساندند. بعد بلند می‌شدند و کف دست به هم می‌زدند و روز از نو روزی از نو! 🆔️ @m_ali_jafari 🔺کانال حجت‌الاسلام عباس بابائی را در ایتا دنبال بفرمایید 👇 https://eitaa.com/abas_babaeii