من تهرانم؛ با شناسنامه‌ای انقلابی من تهرانم! همان‌که این روزها آمار مشارکتش، دل فرزندان انقلاب را کمی آزرده‌خاطر کرده‌است. اما بگذارید تا کمی از قصه‌‌ها و غصه‌هایم برای‌تان بگویم؛ شاید به من حق بدهید و مرا ببخشید! در سال‌های زندگی‌ام شاید هیچ‌کس همچون «آقا» مرا نشناخت؛ «تهران» نماد شجاعت و غیرت و دین‌داری و استقلال‌طلبی و دشمن‌ستیزی است! شاید باورتان نشود اما این کلماتی است که «آقا» همین چند روز قبل فرمود. و من کماکان همان تهرانم! با همان اصل و نسب و هویت و افتخار، هرچند چنگال نابکار نامردمان، صورت و سیرتم را خراشیده است! یادم نمی‌رود در سال‌های دفاع‌مقدس، وزرای دولت مثل یک رعیت در میان ملت در صف عبادت می‌نشستند، اما جنگ که تمام شد، نرده‌های سرد و درهم‌تنیده‌ی حفاظتی نگذاشت، خودشان بمانند! این نرده‌های لعنتی مثل یک دیوار سنگی بین ولی‌نعمتان(مردم) و نوکران(مسئولان) فاصله انداخت؛ مسئولانی که خود را دیگر «مدیر»ملی می‌نامیدند و «تقریباً هیچ» ارتباط و سنخیتی با «مردمانم» نداشتند! صدای تَرَک‌های وجودم را می‌شنیدم که از شمال تا به جنوب و از غرب تا به شرقم کشیده‌‌می‌شد تا مردم به «بالا» و «پایین» تقسیم شوند؛ و من هیچ‌کاری نمی‌توانستم انجام بدهم! هجوم طغیان‌گرانه‌ی زورمداران و زرمداران زالوصفت، بسان حمله‌ی شتران گرسنه بر سبزه‌ی بهاری برای رسیدن به آلاف و الوف اقتصادی و سیاسی، آن‌چنان چهره‌‌‌ی زیبایم را دگرگون کرد که گاهی دماوند هم مرا نمی‌شناخت! قطارشهری و امکانات رفاهی و بزرگ‌راه و حتی آزادراه تهران-شمال، گویی ریلی بود برای رساندنِ‌بهنگام کارگرانِ مستضعف بر در خانه‌ی اربابان و زرمدارانِ مستکبر! من ناباورانه و دردمندانه با همه‌ی این امکانات به‌ظاهر رفاهی، می‌دیدم که میلیون‌ها پدر در تاریکی سحر می‌رفتند و در حالی‌که دیگر رمقی برای‌شان نمانده‌بود، در تاریکی شب برمی‌گشتند و همچنان عده‌ای از آنان شرمسار فرزندان! هرچند همین‌ پدرانِ جوانمرد هیچ‌گاه شرمنده‌ی انقلاب نشدند! نمیدانم راهپیمایی امسالِ مردمانِ عزیزتر از جانم را در جشن انقلاب دیده‌ای یا نه؟! مدیران کارنابلد پرمدعای غرب‌باور که مرا سکوی پرش خود می‌دیدند، بلافاصله پس از دوران قداست جنگ گویی می‌خواستند کار ناتمام پهلوی‌ها را تمام کنند؛ هر آنچه از رهاشدگی‌ها که برای دورکردن ملت از شریعت لازم بود، فراهم‌شد؛ رسانه‌های‌رها از یک‌طرف و انسان‌رسانه‌های‌رهاتر از طرف دیگر! حق بدهید که در این سالیانِ تاراجِ باور، عده‌ای از مردمانم، مظلومانه در دام‌ تطمیع و تزویر و تردیدشان گرفتار شوند! صفحه‌ی روزگار آن‌هنگام که بر مراد اهالی انقلاب ورق‌خورد، باز هم عده‌ای ولو معدود همان خط‌باطل را رفتند و آن عده‌ی مردمی‌انقلابیِ‌دیگر، کماکان به چوب همان مدیران قبلی نواخته‌شدند و ای‌کاش خود را از آن حلقه‌های توهمی می‌رهانیدند و به «آغوش‌ملت» پناه می‌بردند! وقتی در این روزها از قله‌ی دماوندِباشکوه به پهنه‌ی ایران عزیز نگاه می‌کردم، حسرت تمام وجودم را می‌گرفت؛ حسرت مردمانی که شهرهای‌شان را خانه‌ی خودشان می‌دانستند نه هجرت‌کده‌ای برای رسیدن به امیال خویش! و چون این‌گونه بود کارزارشان، سیاسی‌ نبود، که جشنی بود پر از شور و سرور و حضور! حسرت شیفتگان خدمتی را می‌خوردم که برای آبادانی شهرشان خیز برداشته‌‌بودند، نه تشنگان قدرتی که تبخترشان آنقدر مرتفع‌شان کرده‌بود که دیگران را بوته‌های پای درخت می‌دیدند! من این روزها، سخت حسرت «تبریز» را می‌خورم! اما دلم کماکان پر از شوق است و امید؛ شوق به «آقا»یی که مرا خوب می‌شناسد و امید به «مردم»ی که اگر پایش بیافتد، کماکان پیشگامان نهضت‌اند! من تهرانم! امّ‌القرای مکتب تشیع با مساجدی آباد و روحانیتی مبارز و مجالسی پرجمعیت! من تهرانم! پیشگام نهضت و الهام‌بخش همه‌ی کشور در انقلاب‌خمینی! پهلوی‌ها هرچه توانستند بر سرم کوفتند تا از اصل و اسلام بیافتم، اما نتوانستند! آنقدر بر مِهر علی و اولادش ماندم، که حاصلش ۲۴ هزار کبوترِعاشق‌ِخونین‌بال در زرین‌ترین صفحه‌ی تاریخم شد! من تهرانم! با شناسنامه‌ای انقلابی و دلی پر از عشق علی. ✍عباس بابائی ۱۴ اسفند۱۴۰۲ (عضوشوید👇) @abas_babaeii