عربِ شکارچی اومد تو مسجد خدمت رسول خدا بچه‌ آهویی رو شکار کرده بود و اون رو به حضرت تقدیم کرد، حضرت هم که امام حسن علیه‌السلام کنارشون بودن، اون رو هدیه کردن به امام حسن... امام حسن مشغول بازی با اون بچه‌آهو میشن و امام حسین علیه‌السلام سر می‌رسن و می‌بینن که امام حسن بچه آهو دارن ولی امام حسین نه. با حالتی بچگانه به پیامبر میگن که من هم مثل امام حسن بچه آهویی برای بازی کردن می‌خوام. پیامبر حواس‌شون رو پرت می‌کنن اما باز هم حضرت دلشون میخواست.. که یه دفعه می‌بینن آهوی بالغی با بچه‌ی خودش وارد مسجد میشه و گرگی دنبال‌شونه. آهو با بیان فصیح به حرف میاد و میگه: این مرد شکارچی یکی از بچه‌هام رو که برد، دلم به این یکی خوش بود که... هاتفی از آسمان ندا داد: زود خودت رو به محضر پیامبر در مسجد برسون و این فرزندت رو هم به پیامبر تقدیم کن که مبادا اشک‌های اباعبدالله الحسین روی زمین بریزه که اگه بریزه تمام ملائک آسمان گریان می‌شن و عالم بهم می‌ریزه، زود برو وگرنه این گرگ رو بر تو مسلط میکنیم.. من هم حالا خدمت رسیدم تا این یکی بچه‌ام رو تقدیم به شما کنم، پس فرزندش رو تقدیم به پیامبر کردن و پیامبر هم اون بچه آهو رو به امام حسین سپردن و امام مشغول بازی با بچه آهو شدن.. 【هـمراہ أبَاصَالِح بـــاشید...】 ┄┅┅❅❀❅┅┅┄ ➥@abasaleh_inf