شبی رفت و ز همسایه کمک خواست صدایش کرد و مقداری نمک خواست ازو  پرسید فرزندش ، که  مادر : نمک در خانه ، بسیار است آخر چرا رفتی چرا کردی چنین کار بیا و خواهش بیهوده بگذار جوابش داد مادر ای گل من نمک ، اکنون نبوده مشکل من بیا بشنو بگویم آنچه راز است تو می بینی که او اهل نیاز است مکرر چیزکی می‌خواهد از ما به هر خواهش بلرزد کل اعضا طلب کردم از آن چیزی که دارد درون کاسه ام قدری گذارد چنین کردم که بر دستش ، نگاهم _ بیفتد تا که از شرمش بکاهم مرا  هم او بخود محتاج بیند سوال دیگرش آسان گزیند شعر از : @abbasdamirchi