شب که بیخوابی به سر زد ، شمع را کردم‌ خطاب گفتم ای همراه خودسوز‌ شبم ای آفتاب ! داستان سوختن را باز گو تا بشنوم لذتی دارد مگر اینکار ای عالیجناب شعله اش را برد بالا و به نوری بیشتر با زبان بی‌زبانی داد بر من این جواب : گفت من میسوزم اما نور می بخشم به تو می زدایم از دلت اندوهِ روز و اضطراب آب می گردد وجودم تا رسد صبح طلوع میدهم جان در کنارت تا که برخیزی زخواب کار من عشق است و در قاموس عشاق جهان جان و سر هرگز نمی گنجد در اقلام حساب عشق را باید بپیمایی بدون هیچ حرف عشق را هرگز نیابی در سطور یک کتاب عاشق از خودسوزی خود حظ بیحد می‌برد از نگاه دیگران افتاده در قعر عذاب شرط معشوقش اگر جان باشد او مشتاق تر بی توقف می‌رود تا نیست گردد با شتاب اعتراضی گر کند با پرچم جان میکند می کشد دست از نفس ، از صبح روز اعتصاب شعر از : @abbasdamirchi