سپس فاطمه سخت بيمار شد و چون احساس به فرا رسيدن مرگ خويش كرد، ام ايمن و اسماء بنت عميس را احضار فرمود و كسى را به دنبال على (ع) فرستاد و چون على (ع) آمد، به او گفت: اى پسر عمو! احساس مىكنم كه مرگ من فرا رسيده است و چنانم كه ترديد ندارم به اينكه هر ساعت به پيوستن به پدرم نزديكتر مىشوم و اكنون به چيزهايى كه در دل دارم ترا وصيت مىكنم. على علیه السلام فرمود: اى دختر رسول خدا! به آنچه مىخواهى وصيت كن، و كنار بالين او نشست و هر كه را در خانه بود، از خانه بيرون كرد. سپس فرمود: اى پسر عمو! مىدانى كه هرگز دروغ نگفتهام و از هنگامى كه با يك ديگر زندگى مشترك داريم با تو مخالفتى نكردهام. على فرمود: پناه بر خدا كه تو به احكام خدا داناتر و پرهيزكارتر و بهتر از آنى و بيشتر از آن از خدا مىترسى كه من فرداى قيامت بتوانم بگويم كه مخالفتى با من روا داشتهاى و مفارقت و از دست دادن تو بر من سخت گران است