#پناهجوی_آواره
#قسمت_دوم
⚡ پدرم هر روز ساعت ۵ عصر به خونه می آمد و یک استراحت کوتاهی داشت و حدود ساعت ۷ عصر برای مسافرکشی به خیابانها میرفت و تا ساعت ۱۲ تا یک شب کار میکرد. حقوق پدرم کلا بابت قسط میرفت. و برای خرج زندگی مجبور بود شبها مسافرکشی کند. علت این همه فشار اقتصادی که روی پدر بود ، چشم هم چشمی مادرم با فامیل بود. هر چیزی را می دید ، فشار می آورد تا بابام هر طور شده خرید کنه و بابام چون حقوقش کفاف نمیداد ، وام میگرفت و همینطور اقساط زیادتر میشد و.....
⚡ بارها بابام و مامان در این رابطه با هم دعوا داشتند ، اما فایده ای هم نداشت ، فقط اعصاب من و آرش داغون میشد. البته خودشون هم با اعصاب خراب میرفتند تو اتاق و بابام هم میرفت بیرون خونه. زندگی ما بهمین روال میگذشت تا اینکه خاله من «فرشته» بهمراه خانواده شون قصد سفر به خارج کشور و پناهندگی کردند. !!!
⚡ خاله فرشته خیلی روی ذهن مامان من اثر میگذاشت ، در واقع تمام این چشم هم چشمی ها و سختیهایی که گفتم از همین رقابت مامان با خاله فرشته بود. حالا چشمتون روز بد نبینه ، خاله فرشته با خانواده میخوان برن صربستان و اعلام پناهندگی کنند ، مامان خبردار شده و فیلش هوای اروپا کرده !!!! بیچاره بابام !
⚡ خاله فرشته اینها با خانواده رفتند صربستان ، از اونجا عکسها و فیلمهای خودشون را برای مامان میفرستادند و مامان حسرت میخورد. کم کم فشار ها روی بابام زیاد شد. یکماه از رفتن خاله فرشته به صربستان نگذشته بود که دعواها و درگیریهای خانه ما بیشتر بیشتر میشد. بابام بشدت مخالف بود و مقاومت میکرد اما مامان کوتاه بیا نبود. کار کم کم به طلاق و مهریه داشت می کشید. تحمل این وضعیت برای بابام و ما دیگه سخت شده بود.
⚡ بابام کارش را دوست داشت و بهمین زندگی سخت تو تهران هم راضی بود ، من هم علاقه ای به رفتن خارج نداشتم ، بیچاره آرش هم سنش به این چیزها نمیخورد ، مشغول بازی و سرگرمی خودش بود. اما مامان تنها آرزوش رسیدن به خاله فرشته و رفتن به اروپا شده بود. بالاخره بابام را راضی کرد تا برای رفتن آماده بشیم. من خیلی نگران بودم.
⚡ یکروز با مامانم دعوام شد. من برای کنکور باید آماده میشدم . اما مامان گفت نمیخواد اینجا درس بخونی ، همراه ما میای اروپا اونجا ادامه تحصیل میدی ، خودم تا دکترا نگیری رهات نمیکنم. اونجا همه چی فراهم هست. لازم نیست اینجا بمونی و ......
دیگه کلافه شده بودم . باید قید دانشگاه و کنکور را میزدم و برای یک آینده نامعلوم میرفتم به جایی که هیچ اطلاعی از اونجا نداشتم!!
⚡ بابام دیگه تسلیم شده بود. از شهرداری انصراف داد. یک آپارتمان کوچک داشتیم گذاشت برای فروش و مامان هم با شوق و ذوق فراوان داشت مقدمات سفر را آماده میکرد. من هم شماره دوستان دبیرستانی را میگرفتم و یکی یکی باهشون خداحافظی میکردم . بعضی وقتها پشت تلفن گریه میکردم و خداحافظی انجام میشد. اما چاره ای نبود ، مامان شرط گذاشته بود یا خودش بتنهایی میره یا باید ما هم میرفتیم و بابام نگرانش بود ، میدونست اگه تنها بره خیلی خطرناکه ، ما هم دیگه رفتنی شدیم.
⚡ بلیط رفت و برگشت تهران بلگراد تو دستهای مامان بود و من و آرش و بابام تو فرودگاه مهرآباد نشسته بودیم و منتظر پرواز. چند نفر از فامیلها هم اومده بودن برای بدرقه ، مامان بزرگم داشت گریه میکرد و تا لحظه آخر هم مامان را نصیحت میکرد و میگفت همینجا بمونید ، بخدا میرید آواره میشین. من هم اشک تو چشمهام جمع شده بود ، اما فایده نداشت ، چمدانها را برداشتیم . من رفتم تو بغل مامان بزرگ گریه کردم و بوسیدمش . دیگه وقت خداحافظی رسیده بود . خداحافظ ایران ، خداحافظ تهران .😔😔😭😭
❌ این داستان ادامه دارد.....❌
هر روز یک قسمت از آن را بخوانید:
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ با زمانه فراتر از زمانه خود حرکت کنید
🌐 زمانه
📳 ایتا
https://eitaa.com/zmaneh
💬 واتساپ
https://chat.whatsapp.com/2423SiIKr48A3Z5UMC5A5e
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.