🔴✅خاطره ی أربعينی در یک شب سرد پاییزی عازم جاده ی عشق شدم، در بین راه به دلم افتاد به نیابت رقیه ی حسین در اربعین پدر بزرگوارش شرکت کنم از این که خود را شریک غم رقیه خاتون دانستم احساس بسیار خوبی داشتم و درخلوت خویش بارش اشک امانم را می برید. عذاب وجدان وجودم را فراگرفت وباخود گفتم آخه تورا چه به رقيه خاتون 😔 از اینکه انسان حقیری چون من می خواهد از رقیه باب الحوائج نیابت کند بردوشم سنگینی می کرد اما به دلم افتاد که خانه ی آل الله بر روی همه حتی منِ روسیاه باز است در نزدیکی ایلام و درشب ظلمانی رشته کوه های زاگرس ناگهان دلم به یاد غم های دل رقیه افتاد، از تشنگی و انتظار عمویش عباس تا گریه های غریبانه ی در شام در فراغ بابا حسینش، همگی درذهنم مثل نوار ضبط شده عبور می کرد و اشک از چشمانم جاری می شد. از لحظه ی نیت نیابت از حضرت رقیه سلام الله علیها احساس کردم انسان دیگری شدم، احساس کردم حس و حال معنوی ام سرعت بیشتری به خود گرفته است و برای همین از آن به خوبی مراقبت می کردم. در مسیر مهران نجف احساس سرماخوردگی به من دست داد، سرفه های پیوسته امانم را برید در کنار موکب های بین راهی ایستادیم، مقداری آب و عسل خوردم، اما شدت بیماری بیشتر و بیشتر می شد درصد کیلومتری نجف لرزه بر اندامم افتاد و زانوهایم سست شد چشم هایم تاریک شد همه رفقا از بیماری شدید من متعجب شدند آنقدر بیمار شدم که بدون کمک دوستان توان راه رفتن را نداشتم، سه چهار روزی در نجف اشرف ماندیم اما حال من بدتر و بدتر می شد به دوستان گفتم شما به مسیر ادامه دهید ممکن است من نتوانم با شما همراه شوم. به اتفاق دونفر از دوستان به پزشک مراجعه کردم، پزشک بعد از معاینه گفت هرچه سریعتر باید به ایران برگردی سروم ها به دستانم کار نداد اما چندسوزن تزریق شد حالم خوب شد و با پای خود به خانه در نجف برگشتم، طولی نکشید که بدنم سست شد سرگیجه ی شدید امانم رابرید، یک لحظه به فکر افتادم و باخود گفتم چه قدر غافلی مرد چرا فراموش کردی که از رقیه ی حسین نیابت کردی😭😭😭 چرا فراموش کردی که این درد ها دربرابر درد رقیه در بیابان های کربلاء و بازار شام هیچ است😭😭😭 چرا فراموش کردی خارمغیلان را.... وقتی گره بیماری بی سابقه ی خود را باز کردم به رفقای خود گفتم شما به سفر ادامه بدید، من آرام آرام امانت خود را که نیابت از رقیه ی حسین بود به سرمنزل مقصود خواهم رساند باتمام دشواری ها عمود به عمود قدم برمی داشتم و خود را به نور النور نزدیک ونزدیک تر می کردم، از اینکه این سختی ها را برای خود معنا کرده بودم بسیار خوشحال بودم سحر روز اربعین وارد کربلاء شدم به حسین سلام دادم و با چشمان خیس از اشک گفتم حسین جان من نائب دخترت رقیه ام تو را به حق بزرگی خودش قسم این نیابت را از من قبول بفرما ادامه دارد.. ✏️