👆👆👆👆👆👆👆👆
چند خط خاطره:
نزدیکای عصر بود گوشیم زنگ خورد
_الو سلام آقا محمد
_علیک السلام آقا غلامرضای عزیز
بعد احوالپرسی غلام گفت شب کجایی
_گفتم برنامه خاصی ندارم
_با احمد یلالی میایم دنبالت بریم اروند
_چخبره؟
_(باخنده): تولده قراره یکی رو اونجا سوپرایز کنیم جمعی از رزمنده ها هستن
_حله حله میام
غروب شد با احمد یلالی اومدن دنبالم
داداش براتون بگه تا خود منیوحی منو غلام و احمد فقط شوخی کردیم و میخندیدیم.
خنده های احمد با همه خنده ها فرق داشت.اون موقع فکرشم نمیکردم این آخرین غروبه که دارم با احمد میگذرونم.
رسیدیم منیوحی نماز رو خوندیم و رفتیم سمت یادمان اروند.
اونجا کلی از بچه ها اومده بودن.جمع فقط جمع بچه رزمنده ها بود.منم که کلا تو فاز خنده بودم مونده بودم تو جمع اینهمه رزمنده چطوری نخندم....
خلاصه بعد ۵ پرس املت خوردن نوبت سوپرایز شد،یه کیک آوردن وسط اونم تزیین شده با رنگ سبز و لباس پاسداری....منو میگی!! ریسه میرفتم از خنده تازه همه فهمیدن تولده آقای شیروی هستش(البته ما از قبل میدونستیم)...
داداش براتون بگه کلی شوخی و عکس یادگاری و خنده شد تولد آقای شیروی که یکی از با اخلاص های روزگاره.
واقعا مونده بودم احمد به فکر چه چیزایی افتاده توی این ایام کرونایی!
از کجا کیک گرفته؟
اصلا از کجا میدونسته تاریخ تولده بچه ها رو.
آره داداش اینجوریاس که بعضی ها موندگار میشن.
«احمد آقا استاد جزئیات بود»
بعد تولد هم رفتیم کنار اروند،
اون آخرین باری بود که احمد یلالی داشت اروند و میدید.
نگاه اروند !
نگاه احمد!
شب به یاد ماندنی و اون سلفی تولد تا ابد تو ذهنم میمونه.
کنار اروند خلوت عجیبی بود اون شب
همه رفقا بودن ،اهل دلا.
یهو نمیدونم چیشد که پامون به داخل ضریح شهدای گمنام یادمان باز شد. دور شهدا حلقه زدیم و روضه شروع شد.
کنار شهدا باشی،بچه های با اخلاص جبهه باشن،اونم اروند....گریه همه بچه ها بلند شد.عجب روضه ای شد.
اون شب گذشت و ما موندیم و اون خاطره قشنگ.
ما موندیم و اون سلفی تولد که هروقت میبینم یاد حاج احمد آقا میوفتم.
یاد اونهمه دقت و ریز بینی احمد یلالی...
دق میاره حرف دل،اگه اهلش نباشی
یا علی
https://eitaa.com/abooiliya