نکته تفسیری صفحه ۳۸۰ داستان حضرت سلیمان قسمت سوم فرستادگان ملكه سبأ به بیت المقدس و به محضر حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ آمدند و هدایای ملكه سبأ را به حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ تقدیم نمودند، به گمان این كه سلیمان از مشاهده آن هدایا، خشنود می‎شود و به آنها شادباش می‎گوید. امّا همین كه با سلیمان روبرو شدند، صحنه عجیبی در برابر آنان نمایان شد. سلیمان ـ علیه السلام ـ نه تنها از آنها استقبال نكرد، بلكه به آنها گفت: «آیا شما می‎خواهید مرا با مال خود كمك كنید درحالی كه این اموال در نظر من بی‎ارزش است، بلكه آن چه خداوند به من داده از آن چه به شما داده برتر است. مال چه ارزشی در برابر مقام نبوّت و علم و هدایت دارد، این شما هستید كه به هدایای خود شادمان می‎باشید. «فَما آتانِی اللَّهُ خَیرٌ مِمَّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِیتِكُمْ تَفْرَحُونْ» آری این شما هستید كه مرعوب و شیفته هدایای پر زرق و برق می‎شوید، ولی اینها در نظر من كم ارزشند. سپس سلیمان ـ علیه السلام ـ با قاطعیت به فرستاده مخصوص ملكه سبأ فرمود: «به سوی ملكه سبأ و سران كشورت باز گرد و این هدایا را نیز با خود ببر، اما بدان ما به زودی با لشكرهایی به سراغ آنها خواهیم آمد كه توانایی مقابله با آن را نداشته باشند، و ما آنها را از آن سرزمین آباد (یمن) خارج می‎كنیم در حالی كه كوچك و حقیر خواهند پیوستن بُلقیس به سلیمان ـ علیه السلام ـ و ازدواج با او فرستاده مخصوص سلیمان با همراهان به یمن بازگشتند و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سلیمان و نپذیرفتن هدیه را به ملكه سبأ گزارش دادند. بُلْقَیس دریافت كه ناگزیر باید تسلیم فرمان سلیمان (كه فرمان حق و توحید است) گردد و برای حفظ و سلامت خود و جامعه هیچ راهی جز پیوستن به امّت سلیمان ندارد. به دنبال این تصمیم با جمعی از اشراف قوم خود حركت كردند و یمن را به قصد شام ترك گفتند، تا از نزدیك به تحقیق بیشتر بپردازند. هنگامی كه سلیمان از آمدن بُلْقَیس و همراهانش به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود: «كدام یك از شما توانایی دارید، پیش از آن كه آنها به این جا آیند، تخت ملكه سبأ را برای من بیاورید.» عفریتی از جنّ (یعنی یكی از گردنكشان جنیان) گفت: من آن را نزد تو می‎آورم، پیش از آن كه از مجلست برخیزی. اما «آصف بن برخیا» كه از علم كتاب آسمانی بهره‎مند بود گفت: من آن تخت را قبل از آن كه چشم بر هم زنی، نزد تو خواهم آورد.» لحظه‎ای نگذشت كه سلیمان، تخت بُلْقَیس را در كنار خود دید و بی‎درنگ به ستایش و شكر خدا پرداخت و گفت: «هذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّی لِیبْلُوَنِی أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ؛ این موهبت، از فضل پروردگار من است تا مرا آزمایش كند كه آیا شكر او را به جا می‎آورم، یا كفران می‎كنم.»[6] سپس سلیمان ـ علیه السلام ـ دستور داد تا تخت را اندكی جابجا كرده و تغییر دهند تا وقتی كه بُلْقَیس آمد، ببینند در مقابل این پرسش كه آیا این تخت تو است یا نه، چه جواب می‎دهد.طولی نكشید كه بُلْقَیس و همراهان به حضور سلیمان آمدند. شخصی به تخت او اشاره كرد و به بُلْقَیس گفت: «آیا تخت تو این گونه است؟!». بُلْقَیس دریافت كه تخت خود اوست و از طریق اعجاز، پیش از ورودش به آن جا آورده شده است. او با مشاهده این معجزه، تسلیم حق شد و آیین حضرت سلیمان را پذیرفت. او قبلاً نیز نشانه‎هایی از حقّانیت نبوّت سلیمان را دریافته بود، به هر حال به آیین سلیمان پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج كرد و هر دو در ارشاد مردم به سوی یكتا پرستی كوشیدند.[7] چگونگی ملاقات بُلْقَیس با سلیمان، و ایمان آوردن او قبل از ورود بُلْقَیس به قصر سلیمان، سلیمان ـ علیه السلام ـ دستور داده بود صحن یكی از قصرها را از بلور بسازند، ‌و از زیر بلورها آب جاری عبور دهند. (و این دستور به خاطر جذب دل بُلْقَیس، و یك نوع اعجاز بود) هنگامی كه ملكه سبأ با همراهان وارد قصر شد، یكی از مأموران قصر به او گفت: «داخل صحن قصر شو!» ملكه هنگام ورود به صحن قصر گمان كرد كه سراسر صحن را نهر آب فراگرفته است، از این رو تا ساق، پاهایش را برهنه كرد تا از آن آب بگذرد، در حالی كه حیران و شگفت زده شده بود كه آب در این جا چه می‎كند؟ اما به زودی سلیمان ـ علیه السلام ـ او را از حیرت بیرون آورد و به او فرمود: «این حیاط قصر است كه از بلور صاف ساخته شده است، این آب نیست كه موجب برهنگی پای تو شود.»[8] پس از آن كه ملكه سبأ نشانه‎های متعدّدی از حقّانیت دعوت سلیمان ـ علیه السلام ـ را مشاهده كرد و از طرفی دید كه با آن همه قدرت، او دارای اخلاق نیك مخصوصی است كه هیچ شباهتی به اخلاق شاهان ندارد، از این رو با صدق دل به نبوت سلیمان ـ علیه السلام ـ ایمان آورد و به خیل صالحان پیوست.[1]. نمل، 20 تا 26؛ تفسیر القُمّی. این مطلب حاكی است كه پرندگان دارای هوش و دریافت هستند. 🕊👇 ┏━━━🍃═♥️━━━┓   @tartilvathdir96 ┗━━━♥️═🍃━━━┛