📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ دو تا پلیس اومدند پیشم. یکی شون گفت: «دشمنی؟ بد خواهی؟ نداشتید که احتمال بدید قاتل باشه؟» زبونم بند اومده بود. من و مامان با کسی دشمنی نداشتیم. همکار اون پلیسه گفت: «در دسترس باشید، یه چند تا سوال باید ازتون بپرسیم.» اینو گفت و رفت. به شاخه گل و جعبه شیرینی خونه خیره شدم. چه تصوراتی داشتم برای این لحظه! همش باد هوا بود. ••• (از زبان مائده↓) نشستیم سر خاک خاله..! محمد خیره شده بود به خاک، معلوم نیست توی دلش چه خبره؟! مامان و سبحان برای اینکه محمد تنهایی درد و دل کنه بلند شدند و رفتند. خواستم بلند بشم که محمد گفت: -مائده، تو بشین..! همونجا روبروش نشستم. محمد: مائده؟ به نشانه چیه سرمو تکون دادم. محمد با بغض عجیبی گفت: -یادته مامانم چقدر بهت میگفتم عروسم؟! حتی موقع عقد سوری؟ بعد من و تو معذب می‌شدیم. بغض محمد گلوی من رو هم گرفت. محمد: یه بار ازش پرسیدم چرا میگی عروسم؟ چرا نمیگی دخترم؟ بهم گفت: «چون از وقتی شماها کوچیک‌ بودید، من حسرت این رو داشتم که به یه خانم با وقار، یه خانم محترم، بگم عروسم» اینقدر دوست داشت مارو داخل خونه خودمون بببینه ولی... محمد شروع کرد به گریه کردن..! لبمو گاز گرفتم، اشک توی چشمام جمع شده بود. صدای خاله مدام توی گوشم می‌پیچید. محمد بعد از کلی گریه کردن از جاش بلند شد. با محمد از امامزاده رفتم بیرون..! طبق قراری که پلیس با ما گذاشته بود امروز باید می‌رفتیم برای جواب دادن به چند تا سوال..! سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت آگاهی! جلوی در ورودی اداره آگاهی از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل..! خیلی سریع با مأمور پرونده هماهنگ شد و رفتیم داخل اتاقش..! یه آقای میان سالی بود. پلیسه: بفرمایید بنشینید. روی صندلی های دور اتاق نشستیم. پلیسه: سرگرد غلامی هستم، مأمور این پرونده..! _خیای خوشبختم. سرگرد: خب خانم شما چه نسبتی با مقتول داشتید؟ _بنده عروسشون بودم ایشون هم پسرشون..! سرگرد: آقا محمد درسته؟ محمد: بله..! سرگرد: بین همسایه ها همین صدات می‌زدند. ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است ولی اشکال نداره لینک رو نذارید📚 بودن نام نویسنده زیر رمان الزامی می‌باشد.