ابرار
#کتاب_رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری #بخش1 #قسمت_اول 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از چند پله سنگی پایین رفت. فقط
یک روز که پدربزرگم از حمام ابورجح برمی گشت، از پله های کارگاه بالا آمد و بدون مقدمه گفت: «حیف که این ابوراجح، شیعه است، وگرنه دخترش ریحانه را برایت خواستگاری می کردم.» با شنیدن نام ریحانه، قلبم به تپش افتاد. تعجب کردم. فکر نمیکردم هم بازی دوره کودکی، حالا برایم مهم باشد. خودم را بی تفاوت نشان دادم و پرسیدم: «چی شد به فکر ریحانه افتادید؟» روی چهارپایه ای نشست و با دستمال سفید و ابریشمی عرق از سرو رویش پاک کرد. - شنیده ام دخترش حافظ قرآن است و به زنها قرآن و احکام یاد می دهد. چقدر خوب است که همسر آدم، چنین کمالاتی داشته باشد! برخاست تا از پله ها پایین برود. دو-سه قدمی رفت وپا سست کرد. دستش را به یکی از ستونهای کارگاه تکیه داد و گفت: «این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته: در بزرگواری یک مرد همین بس که عیب هایش را بشود شمرد.» بارها این مطلب را گفته بود. پیشدستی کردم و گفت: «میدانم. اول آن که شیعه ای متعصب است و دوم این که چهره زیبایی ندارد.» -آفرین همین دوتاست. اگرتمام ثروتم را نزدش امانت بگذارم. اطمینان دارم سرسوزنی در آن خیانت نمی کند. اهل عبادت و مطالعه است. خوش اخلاقی و خوش صحبت است. همیشه برای کمکی آماده است، اما افسوسی همان طور که گفتی، بهره ای از زیبایی ندارد و مانند دیگرشیعیان، گمراه است. خدا هدایتش کند! چقدر دلم میخواهد با گمراهی از دنیا نرود و عاقبت به خیرشود! این جا بود که با تصمیمی ناگهانی صورت به طرفم چرخاند. برگشت. دستهایش را روی میزستون کرد و طوری که شاگردها نشنوند، گفت: «یک حمامی اگر زیبا هم نبود نبود، ولی یک زرگر باید زیبا باشد تا وقتی جنسی را جلوی مشتری گذاشت، رغبت کنند بخرند.» داشتم یاقوقی را میان گردنبند گران قیمتی کار می گذاشتم. دستش را روی گردنبند گذاشت. چشمهای درشت و درخشانش را کاملا گشوده بود. گفت. «بلند شوبرویم پایین از امروز باید توی مغازه کار کی.» کاغذهای لوله شدهای را که روی آنها طرح هایی برای زیورآلات ظریف و گران قیمت کشیده بودم، از روی طاقچه برداشته و روی میز باز کردم. - پدربزرگ! خودت قضاوت کن. خوب ببین طراحی و ساخت اینها مهمتراست یا فروشندگی و با خانمها سروکله زدن؟ با خونسردی کاغذها را دوباره لوله کرد. آنها را به طرف بزرگ ترین شاگردش، که برای خودش استادی زبردست بود، انداخت. شاگرد لوله کاغذ را در هوا گرفت. - نعمان! تو از این به بعد آنچه را هاشم طراحی می کند. میسازی باید چنان کارکنی که نتواند اشکال و ایرادی بگیرد. نعمان کاغذهارا بوسید و گفت: «اطاعت می کنم استاد!» سری از روی تأسف تکان دادم. پدربزرگ به من خیره شده بود . گفتم: «پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم آن وقت...» باز دستش را روی گردنبند گذاشت. - همین حالا. لحنش آرام اما نافذ بود. نمی توانستم به چشم هایش نگاه کنم. برخاستم پیشبند را از دور کمرم باز کردم. آن را روی چهارپایه ام انداختم و میان نگاه متعجب و کنجکاوشاگردان، پشت سرپدربزرگ، از پله ها پایین رفتم. ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯