ابرار
#قسمت_پنجم #بخش2 #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری احساس کرد زیاد حرف زده است. - ببخشید! آدم، پیر که می
به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش، دست و دلم به کار نمیرفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت: «زود برگرد!» پا را که از مغازه بیرون گذاشتم، گفت: «سلام مرا به ابوراجح برسان!» نگاهش که کردم، پوزخندی تحویلم داد. بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطه ام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفت وآمد، کسی احساس تنهایی نمی کرد. سمسارها، کنار کاروانسرا، جنس هایی را که به تازگی رسیده بود جار می زدند. گدای کوری شعر می خواند و عابران را دعا می کرد. ستونهای مایل آفتاب، از نورگیرها و کناره های سقف، روی بساط دست فروش ها و اجناسی که مغازه دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند، افتاده بود. گرد و غبار در ستونهای نورمیچرخید و بالا می رفت. از کنار کاروانسرا که می گذشتم، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال ها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند. در قسمتی که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود، بوی قهوه، فلفل، کندر و مشک، دماغ را قلقلک می داد. بازرگانان، خدمتکارها، غلامان، کنیزان و زنان و .مردان با اسب و الاغ و زنبیل های خرید در رفت وآمد بودند. دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنیهای بازار سرگرم کنم، اما نمیتوانستم. پیرمردی با شتر برای قهوه خانه آب می برد. در آن قهوه خانه، آب انبه و شیرینی نارگیلی میفروختند که خیلی دوست داشتم. هر روز سری به آن جا میزدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مشکی بزرگ بر پشت داشت، آب خوری مسی اش را به طرف رهگذرها می گرفت. تشنه ام بود بی اختیار از کنار سقا گذشتم. پسر بچه ای پشت سر مادرش گریه می کرد و مادربی توجه به گریه او، زنبیل سنگینی برسر داشت و تند تند می رفت. دلم میخواست به همه کمک کنم. می خواستم هرچه را آن بچه برایش گریه میکرد، بخرم و زنبیل را تا در خانه شان برای آن زن ببرم. قبلاً به این چیزها توجه نمی کردم. می فهمیدم که حال دیگری دارم. بازار، پس از هر چهل قدم، پله ای کوتاه می خورد و پایین میرفت. حمام ابورجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود. آهسته قدم برمی داشتم. گاهی از پشت سر تنه می خوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتند و از آن تعریف می کردند. بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر مارگیری معرکه گرفته بود. با چوبی، مار کبرایی را از جعبه بیرون میکشید. ماردیگری را دور گردن انداخته بود. دو شُحنه دستها را برقبضه شمشیرهایشان تکیه داده و کنار نیم دایره تماشاگران ایستاده بودند. چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار. ایستادم. مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم. آمدن ناگهانی اش، آمدن یکطوفان بود. سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم در آن چند دقیقه، برمن چه گذشته بود. دلم درهم کشیده شده بود. سکه ها را در دست می فشردم. آن دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند. بارها لمسشان کرده بود. انگار هنوز گرمی دستهایش را در خود داشتند. سکه ها قلبی داشتند که می تپید. هیچ وقت دیگر دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود. می خواستم بخندم. می خواستم گریه کنم و اشک بریزم. میخواستم بدوم تا همه، هراسان، خود را کنار بکشند. می خواستم در انباری تنگ و تاریک مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازاربروم و فریاد بکشم. ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯