این جمله یک حقیقت پرمغز دارد. منسن می‌گوید؛ ما آدم‌های زندگی‌مان را خودمان انتخاب می‌کنیم، یعنی دوست داریم با افرادی دوست بشویم که علایق، دیدگاه‌ها و تجارب مشترکی با ما دارند. چرا؟ چون با تفاوت، در سلیقه و تفکر، میانه‌ی خوبی نداریم. داستان‌ها دقیقاً این‌جا به دادمان می‌رسند. داستان‌سرایی در هر شکلی، چه فیلم، چه کتاب، یا هم‌صحبتی با دیگران، محک خوبیه که آدم‌ها را وادار می‌کند تا فراتر از چارچوب تجربه‌های محدودشان فکر کنند و ببیند بقیه‌ی آدم‌ها با افکار و سلایق مختلف، چه نظراتی ممکنه داشته باشند و در این باب، مثال خوبی می‌زند. مارک منسن می‌گوید؛ من خودم هرگز درد سیاه‌پوستان آمریکایی را نفهمیدم تا این‌که کتاب «مرد نامرئی» را خواندم و هیچ ذهنیتی نسبت به وقایع غیر احساسی جنگ نداشتم تا وقتی که کتاب «در جبهه‌ی غرب خبری نیست» رو خواندم. این یعنی تقویت همدلی، اما چرا مهم است؟ 🤔 منسن پاسخ جالبی دارد...👀 او می‌گوید؛ تا قبل از قرن هجده، اروپا به طرز عجیبی وحشی بود. اما وقتی دستگاه چاپ اختراع شد و کتاب‌ها در دسترس مردم قرار گرفتند، این شرایط آرام آرام شروع به تغییر کرد. چرا؟ چون مردم شروع به خواندن کردند، و مطالعهْ نیروی همدلی و دغدغه‌مندی را در آن‌ها بیدار کرد و...📖 حالا اروپایی‌ها فهمیده بودند چرا آزادی‌های فردی مهم است؟ چرا احترام به حقوق دیگری که شاید عقیده‌ای متفاوت با من داشته باشد در نهایت به نفع خودمان است؟ چطور باید دولت‌مردها را پاسخ‌گو کرد و... در واقع اروپا با مطالعه کردن، خواندن و اندیشیدن، آزاد شد. @adabpardis 📚