مشهور است که پدر مرحوم مقدس اردبیلی در اوایل زندگی خود در کنار تبلیغ و ارشاد، به کار کشاورزی در روستای خود «نیار» اشتغال داشت .
روزی در زمانی که مشغول زراعت بود، اتفاقا آب، سیبی را با خود آورد و ایشان هم آن را گرفته و خورد .
بلافاصله با خود گفت این سیب برای که بود؟ و چرا آن را خوردم؟
کسی را در مزرعه به کار گمارد و از کنار آب برای پیدا کردن صاحب سیب به راه افتاد . پس از مدتی صاحب باغ را پیدا کرد و جریان را به او گفت .
صاحب باغ که مرد روشن ضمیری بود، او را انسان خوبی یافت . به او گفت: آیا ازدواج کرده ای؟ گفت: خیر، ازدواج نکرده ام .
صاحب باغ گفت: آب کشاورزی شما از توی همین باغ می گذرد و سیب هم مال درختان این باغ است و من آن را حلال نمی کنم .
هر چه ایشان اصرار نمود و حتی خواست پول بدهد، قبول نکرد .
گفت: با یک شرط حلال می کنم، دختری دارم اگر با آن دختر ازدواج کنید که البته هم کور است، هم کر است و هم شل، حلال می کنم .
پدر مرحوم مقدس اردبیلی ناگزیر قبول نمود .
صاحب باغ او را به خانه خود برد، مجلس جشن عروسی برقرار کرد . ایشان به حجله روانه شد . وقتی تازه داماد، نوعروس را در نهایت کمال و جمال دید، پدر عروس را خواست و از او پرسید: شما که گفتید دختر من کور و کر و شل است، این دختر آن چنان نیست؟
پدر دختر اظهار داشت:
این که گفتم دختر من کر است چ
ون غیبت کسی را نشنیده است .
کور است چون با دیده خود ب
ه نامحرمی ننگریسته است .
شل است چون ب
دون اجازه پدر و مادرش از خانه بیرون نرفته است .
شیخ محمد اردبیلی همسر خود را برداشته و پیش پدر و مادر خود به نیار آورد .
@adamvahava_org