شوهرم از خون خیلی میترسه البته ترس که نه قندش میوفته و چشاش سیاهی میره. منم این جریان رو نمیدونستم هر وقت میخواستم برم دکتر برا پسرم و خودم هیچوقت منو همراهی نمیکرد همش میگفت با مامانت یا خواهرات برو. خلاصه یه سری پسرم نیاز به ازمایش خون پیدا کرد.منم اونقدر غر زدم که خودت باید ببریمون.چون صبح زود باید میرفتیم. پسرم اون موقع دوسالش بود. باید ناشتا ازمایش میداد برا اینکه پسرم بهونه نگیره خودمون هم صبحونه نخوردیم و رفتیم.. نوبتون که شد شوهرم نشست رو صندلی منم پسرمو گذاشتم بغلش که بگیرتش تا خون بگیرن یکی اومد از دست راستش خون گرفت و چون دوباره لازم بود از دست چپش هم خون گرفت و شوهرم هم داشت نگاه میکرد😳😳😳😳 تموم که شد شوهرم گفت بچه رو بگگگگگییییی 😱😱😱😱😱😱😱 و نتونست بقیه حرفشو بزنه و غش کرد😳😳 پسرم هم گریه نمیدونستم اینو بگیرم یا اونو دکتر اومد بالا سرش گفت سریع برو براش ابمیوه بگیر پسرم هم همش بابام بابام میکرد😅😅😅 وقتی اومدم دیدم خوابوندنش رو زمین پاهاشم بالا🤣🤣🤣 دکتر گفت چون صبحونه نخورده قندش افت کرده و غش کرده ابمیوه رو دادم بهش دکتر ازش گرفت داد من گفت اول خودت بخور که الان خودتم غش میکنی چون خیلی ترسیده بودم..🤪🤪 دیگه هیچوقت با شوهرم اینجور جاها نرفتم. اونم‌بهونه خوبی پیدا کرد😡😡 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•