داستان زندگی🍀🌱 حسین بازوم رو گرفت و گفت واسه چی بدون روسری اومدی در و باز کردی؟ اومدی اینجا خودت رو به کی نشون بدی؟ مامان به صدای حسین اومد تو حیاط و با دیدن اون وضع داد زد چیکار میکنی؟ دست بچمو ول کن شکوندی؟ حسین من به سمت مامان هول داد و گفت بگیر نگهش دار ور دلت این دختر ولگردت رو... گفت و رفت ..مامان دستهام رو گرفته بود و مدام میپرسید چی شده زهره؟ مگه با شوهرت نیومده بودی؟ به جای جواب فقط اشک میریختم .. مامان دستم رو کشید و برد داخل اتاق و برام کمی آب آورد .. دوباره پرسید چیکار کردی که حسین اونطوری گفت ؟ دیگه نمیتونستم تحمل کنم و تمام بلاهایی که حسین تو این مدت سرم آورده بود رو برای مامان تعریف کردم ..مامان پابه پای من داشت گریه میکرد و حسین رو نفرین میکرد .. چند ساعتی که گذشت هر دومون آرومتر شدیم .. مامان فکری پرسید حالا چیکار کنیم؟ میخواهی ماشین بگیرم برگردی خونت؟ ویکی دوروز دعوا میکنه دوباره آروم میشه.. داد زدم نه ..به هیچ عنوان ..اصلا روز عروسی نباید میرفتم هر دفعه اینطوری میکنم و اونا فکر میکنند حق با اونهاست .. مامان چند دقیقه ای ساکت نشسته بود و فکر میکرد که یهو بلند شد و چادرش رو برداشت و گفت اینطوری نمیشه که بشینیم دست رو دست بزاریم ..من برم به داییت زنگ بزنم و ببینم اون چی میگه .. خیلی زود برگشت و گفت داییت گفت من میرم باهاش حرف میزنم و بهتون خبر میدم .. تا غروب همینطور نشسته بودیم و مامان هرازگاهی حرف میزد .. غروب آروم پشت دستش زد و گفت الهی بمیرم ناهار که نخوردی پاشم یه چی بپزم واسه شام .. دراز کشیدم و آرنجم رو گذاشتم روی چشمهام و زیر لب گفتم خدا نکنه.. یه حالی داشتم ..زیاد ناراحت نبودم از اینکه حسین فهمیده بدون اجازه اومدم ،حتی یاد قیافه ی عصبانیش که میوفتادم ته دلم خوشحال هم میشدم فقط برام سوال بود که از کجا فهمیده؟ هوا تازه تاریک شده بود که دایی اومد.. خیلی پکر بود و با دلسوزی نگاهم میکرد .. مامان همین که سینی چای رو جلوی دایی گذاشت پرسید چی شد؟ حرف زدی باهاش؟ دایی دستی به ریشش کشید و گفت غروب رفتم مغازه اش تا باهاش حرف بزنم ،شریکش گفت حوصله نداشته رفته خونه..منم از همونجا رفتم خونه ..در زدم خود حسین باز کرد منم بی تعارف رفتم داخل..دیدم مادر و خواهرش دارند وسایلی که حسین خریده بود و آورده بسته بندی میکنند حتی لباسهای حسین رو هم جمع کرده بودند .. تا دهانم رو باز کردم با حسین حرف بزنم مادرش و خواهرش گفتند دیگه تمومه..حسین قبول کرده که زهره به دردش نمیخوره و میخواد طلاقش بده.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•