داستان زندگی🍀 بعداز سه روز که اومد نگهش داشت روپا بچه ی 3روزه رو بعدگفت خداروشکر بچه ی بعدیت پسره بعداز اون دیگه دخترمم خواست انگار مادرم اومده بود برای مراقبت ازمن وبچم که هی مادرشوهرم وخواهرشوهرم میرفتن ومی اومدن میگفتن چقد تنبلی پاشو خودت کاراتو کن مادرت گناه داره اذیت شد مادرمم گفت منکه برای مهمونی نیومدم اومدم کارای دخترمو بکنم تازه زایمان کرده عه خودم باید ازش مراقبت کنم تا خوب بشه هربار اونا میگفتن مادرمم همین جوابو میداد تا آخرش یه بار تند شد که من دلم دردنمیکرده کارو زندگی مو گذاشتم اومدم اینجا تا به بچم برسم وبا خودش گوشت یه لاشه ی کامل گوسفند رو آورده بود چیزی که توبارداری آرزوی خوردنش رو داشتم ولی نبود با خودش کلی میوه خریده بود روغن زرد گاوی آورده بودو حسابی بهم رسیدگی کرد و12روز بعداز زایمانم مادرم رفت خونه ی خودشون من موندم با بچه ی کوچیک دوباره بی محلی هاشون شروع شد میخواستم کهنه های بچه رو بشورم بچه روکمکم نگه نمی‌داشتن میخواستم نون بپزم نگه نمی‌داشتن منم میخوابوندمشو هول هولی به کارام می‌رسیدم خیلی وقتا وسط کارام صدای بچه می اومد مجبور میشدم کارمو نصفه رها کنم. برگردم بیام سراغ بچه حالا با اومدن بچه یه نفر به لیست نجس ها اضافه شده بود وقتی رفتم کهنه ی بچمو بخاطر سردی هوا وبرف وبارون برم توحموم بشورم نذاشتن وگفتن لباس‌های بچت نجسه توحموم نشور حمومون نجس میشه مجبوربودم با شیرآب سرد تو اون وضیعت تواون هوا توحیاط بشورم نمیذاشتن بچه روپوشک کنم میگفتن بچه مریض میشه نمیدونم پول حروم میکنی ونمیذاشتن شوهرمم به حرفشون بود تواین موارد چون آگاهی نداشت میگفت شاید راست میگن وپوشک بچه رو مریض میکنه بچم گریه میکرد میگفتن چرا گریه میکنه چکارش میکنی نکنه بیشکونش میگیری، آخه آدم بچه کوچولو رو مگه بیشکون میگیره یا اگه می‌خوابید میگفتن چرا خوابه نکنه داروی خواب آور بهش میدی خلاصه همه جوره دردسر داشتم ولی خداروشکر از اونجا رفتم ولی قبل از رفتنم تویکی از دعواهای مادرشوهرم بهش گفتم الهی دیگه هیچ وقت عروس مظلوم گیرت نیاد که دیگه بعداز من عروس ها حسابی ازخجالتش دراومدن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•