داستان زندگی
صبح ساعت ده رفتم دم اتاق سهیل ولی نبود رفته بود سرکار
به مادرش زنگ زدم و حال مهسا رو پرسیدم
گفت خوبه و فردا مرخص میشه،
راستش اینکه یه روز دیگه بخوام با سهیل توی این خونه تنها باشم برام کابوس بود، ازش میترسیدم هر بلایی ممکن بود سرم بیاره
گاهی فکر میکنم چجور با این آدم این همه مدت زندگی کردم بدون اینکه به ذات واقعیش پی ببرم
برگشتم خونه بابام، چیزی از اتفاقا نگفتم نمیخواستم نگرانشون کنم فقط گفتم دلم براتون تنگ شده اومدم بهتون سر بزنم.
مدام به مادرشوهرم زنگ میزدم ببینم برگشته یا نه
خلاصه همون شب مهسا برگشت، نمیخواستم دل زن بیچاره بشکنه منم برگشتم خونه
انقدر گریه کرده بود که چشماش مشخص نبود،
دستمو گرفت و گفت میبینی من چه بدبختم؟ اینا همشون اینجورین، اصلا عروس این خانواده شدم بختم سوخت، بچه هاشم عین خودشونن، همشون یه رگ دیوونگی دارن، تا کی از دستشون بکشم؟
چندباری خواستم بگم منم اومدم اینجا زندگی میکنم چون سهیل برای طلاقم باج خواسته و من بهش ندادم ولی نمیخواستم یه غصه به غصه های دیگش اضافه کنم، نمیدونستم تصمیم سهیل چیه..
از سرکار اومد و برگشت رفت پیش مهسا،
گفت میخوام پیشش بمونم
اینا خیلی وابستگی روانی بهم داشتن و به هیچکس غیر از خودشون دوتا اهمیت نمیدادن، پدرشونم که اصلا مهم نبود دخترش چه بلایی سر خودش آورده، فقط اومد خونه و پرسید زندست؟
وقتی گفتن اره انگار خیالش جمع شده باشه برگشت رفت پای بساطش...
مادرش به من نگاه کرد و اروم گفت میبینی روزگار منو؟
اشک از گوشه چشمش چکید و گفت زنی که پشت و پناه نداره باید بمیره، به درد مردن میخوره، یه خانواده خوب یه پدری مادربزرگی چیزی که هوامو داشته باشه ولی من محکوم شدم تا ابد اینجا زندگی کنم، تو تنهایی...
نمیدونم چم شده بود که منم باهاش اشک میریختم...
یاد بلاهایی که سهیل سرم آورده بود افتاده بودم،
بغلش کردم و هق هق باهم گریه میکردیم،
اون شب گفتم من پیش شما میخوابم،
با اینکه کار هرشبم پیام دادن به شقایق بود که ببینم رابطش تا کجا و چطور پیش رفته و چیکارا کرده اما اون شب شب بخیر گفتم و کنار مادرشوهرم جا انداختم و باهم خوابیدیم.
چرا من قبلا از این زن متنفر بودم و الان به یکباره مهرش به دلم نشسته بود نمیدونم..
دوباره صبح به سهیل پیام دادم گفتم لطف کن بیا با تصمیمی که گرفتم موافقت کن تو چته سهیل؟
میدونستم سرکاره، بهش زنگ زدم، جرات نداشتم باهاش روبه رو شم راستش ازش میترسیدم..
نمیدونم اشک مادرش بود یا هر چیزی که اون شب بین سهیل و مهسا اتفاق افتاده بود یا نقشه بود که سهیل گفت باشه قبوله.. توام مهرتو میبخشی؟
با ذوق گفتم همشو میبخشم، من نیازی به مهریه تو ندارم، خداروشکر بابام انقدری زیر پام ریخته که نیازی به چندرغاز سکه تو نداشته باشم.
گفت ببین درست صحبت کن اومدیو نسازیا
گفتم باشه باشه ببخشید هرچی تو بگی ولی من باج نمیدم هیچ پولی بهت نمیدم، فقط طلاقم بده...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•