سلام خوبید همه یه خاطره یادم افتاد یه روز خانم همسایه ما زهرا خانم چند تا جوجه خریده بود😍🐥🐥🐥🐥بعد رفته بود از انبار دانه بیاره براشون وقتی برگشته بود ۱۲جوجش نبودن🥲یه خانمی نزدیک خونه اینا بود خدا می‌دونه حالا ولی میگفتن دستش کجه (دزدی می‌کنه) زهرا خانمم زنگ زده بود که جوجه های منو بردی بردار بیار حالا اون خانمه اومده بود دعوا که من نبردم اول یه شلنگ وسط حیاط بود برداشت که زهرا خانم رو بزنه زنداداشه زهرا خانم سر رسید و با مکافات بیرونش کرد اونم با خواهرش بود شروع کرد سنگ پرت کردن هرچی بهش میگفتن برو هم نمی رفت زنداداشه که دید الان این باسنگ بهشون میزنه نگاه کرد دید تو حیاط کنار در یه جعبه بزرگ طالبی هست 🍋‍🟩یه دونه برداشت بزنه توسر زنه زهرا خانم زودی دستشو گرفت گفت نه حیفه اینارو وزن کردم برای کسی 😂😂😂😂وای خدا این زنداداشه عصبانی ولی طالبی رو گذاشت زمین گفت و خب پس چرا ودت حیف نیستی این بزنه تو رو😡😡😡😡😳😳😳😂😂😂😂😂یعنی من که دیگه آنقدر خندیدم هنوزم یادم میوفته کلی میخندم دعوا هم تمام شد 😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•