📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۳۶) 📚 انتشارات عهدمانا پلیسی که مسن تر بود دست داد و سلام کرد و گفت : « سلام پدر . من ستوان استپان هستم ، ببخشید که کمی دیر رسیدیم. » ستوان استپان نگاهی به اطرافش انداخت و رو به کشیش گفت : « متأسفم پدر ، سرقت از کلیسا نهایت بی شرمی است... آیا چیز با ارزشی هم به سرقت رفته است ؟ » کشیش گفت : « به نظر نمی رسد از اموال کلیسا چیزی برده باشند ، اما در کشوی میز کارم ، دوهزار دلار پول نقد بود که حالا نیست. » پلیس گفت : « سارق یا سارقان از کجا وارد کلیسا شده اند ؟ » کشیش با دست درِ پشتی را نشان داد و گفت : « قفل آن در شکسته شده است. » ستوان به همکارش که داشت با دقّت به هم ریختگی محراب را نگاه میکرد، گفت : « سرکار دنیس ! لطفاً از در پشتی انگشت نگاری کنید. بعد بیایید به دفتر کار جناب کشیش. » کشیش و ستوان به طرف دفتر کار به راه افتادند. ستوان با دیدن دفتر به هم ریختهٔ کشیش پرسید : « آیا شما همیشه در دفتر کارتان مبلغ قابل توجهی پول نگهداری می کنید؟ » کشیش گفت : « نه ! من هیچ وقت پولی در دفترم نگه نمی داشتم. این دو هزار دلار ، پول یک مرد تاجیک بود که قرار بود بیاید و آن را ‌از من بگیرد. » ستوان به کشیش خیره شد و گفت : « یک مرد تاجیک ؟ آیا او می دانست شما دوهزار دلار را دفتر کارتان نگه می دارید ؟ » کشیش بی حوصله جواب داد : خیر ! او چیزی نمی دانست . قرارمان دو روز پیش بود ، اما نمیدانم چرا نیامد. » ببخشید پدر ! آیا شما با این مرد تاجیک ، قصد معاملهٔ چیزی را داشتید؟ ↩️ ادامه دارد...