📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۵۶)
📚 انتشارات عهدمانا
یولا که داشت فنجان های چای را روی میز می چید ، گفت : « قدمتان روی چشم پدر ... حتماً این کتاب قدیمی موضوعش دربارهٔ من و سرگئی است. » همه خندیدند جز آنوشا که گفت : « پس من چی مامان ؟ دربارهٔ من نیست ؟ » کشیش رو به آنوشا گفت : « اتفاقا فقط دربارهٔ توست ... بزرگ که شدی ، می دهم خودت بخوانی . »
سرگئی پرسید : « چی هست موضوع این کتاب ؟ »
کشیش گفت : « دربارهٔ یکی از قدّیسان مسلمان به نام علی است. »
سرگئی گفت : « همین علی که امام مسلمانان است ؟ فکر کنم دربارهٔ او کتاب های بسیاری نوشته باشند. »
کشیش گفت : « بله ، به همین دلیل لبنان همان جایی است که می توانم دربارهٔ علی تحقیق کنم . این نسخهٔ خطّی که دست من است ، مربوط به قرن ششم میلادی است ؛ یکی از قدیمی ترین کتاب هایی است که به دست ما رسیده است.
سرگئی گفت : « حالا این کتاب چگونه به دست شما رسید ؟ تا حالا کجا بوده است ؟ »
ایرینا گفت : « الان وقتتان را با این حرف ها تلف نکنید. »
يولا با تکان دادن سر حرف او را تأیید کرد و گفت : « بله ، فرصت برای صحبت کردن دربارهٔ کتاب زیاد است . حالا چایتان را بخورید که سرد نشود . »
رانندهٔ عرب ، دیس شیرینی و ظرف میوه را روی میز گذاشت . کشیش رو به سرگئی گفت: فردا باید به ملاقات دوستم جرج جرداق بروم. اگر راننده فرصت دارد مرا برساند.
سرگئی گفت: مشکلی نیست، فقط امشب زنگ بزن و قرار بگذار.
↩️ ادامه دارد...