امید ۳ مادرمم دیگه اجازه نمیداد دو جا کار کنم. میگفت خیلی لاغر شدی و ادامه بدی مریض میشی. متوجه شدم عموم پدرم رو برده کمپ و ترکش داده خیلی خوشحال شدم آدرس معازه‌ای که براش کرایه کرده بود تا بیکار نشه رو پیدا کردم.‌رفتم بهش سر بزنم‌ ولی دیدم اوضاع اونم خرابه. لاغر و رنگ و رو پریده.گفتم حالا که مامان حاضر نمیشه بهت برگرده دوباره ازدواج کن‌ حداقل با یکی هستی. گفت هیچ کس حاضر نیست زن من بشه‌ بیمارم و تند‌خو. همینجوری ادامه میدم. یکم از پولی که داشتم رو با اصرار بهش دادم و برگشتم خونه. مادرم‌ ناراحت گفت خواهرم باردار شده و باید به فکر سیسمونی باشیم. خیلی فشار روم بود.‌گاهی شب ها خوابم نمیبرد و از شدت استرس سر درد های شدید میگرفتم. انقدر زیاد بود که تا از بینیم خون نمیاومد آروم نمیگرفت.‌ مادرم گفت انقدر خودت رو اذیت نکن‌ نهایتش سیسمونی نمیدیم ولی دلم‌نمیخواست خواهرم سرشکسته بشه. با رییس شرکت صحبت کردم و یه وام ده ماهه گرفتم. قرار شد چند ساعت بیشتر کار کنم تا از حقوقم چیزی کم نشه ادامه دارد کپی حرام