۳ عصبی گفت نه اینجوری نگو اونا خانواده ما هستن منم ناامید نمیشم ابجی توام غصه نخور خداحافظی کردیم و قطع کردم میدونستم که فشار زیادی روشه و نمیتونه خانواده رو رها کنه ی روز زنگ زدم فرنگیس زن داداشم که گفت سیروس حالش بد شده و بردیمش دکتر چندتا ازمایش گرفتن گفتن مشکوک به بیماری بدی هست اما حرفی نزدن توروخدا دعا کن براش گفتم‌ الان میتونه حرف بزنه ؟ که گفت نه دختر و پسرم بالاسرش هستن بی حاله توان حرف نداره حالش بهتر بشه میگم زنگ بزنه دلواپس سیروس بودم اعصابم بهم ریخت و نمیدونستم چیکار‌کنم براش اون تهران بود و من کرمانشاه به خواهرم زنگ‌ زدم و براش گفتم خیلی خونسرد گفت مریضی مال همه هست انشالله خوب بشه اگرم نشد بالاخره هر کسی باید ی جوری بمیره