تمام مسیر خیابون منو زد نزدیک بود پرت شم وسط خیابون ..اون شب مثل همه شبهای دیگه گذشت وقتی رسیدم خونه دیدم رضا شروع کرد به پرت کردن وسایل خونه چند ظرف شکست ..تااینکه آروم شد با تحمل خونه شوهرم بهتره...چون اگر برگردم میدونم خیلی محدودم میکنن از یه طرف حق بهش میدادم چون باخانواده اش ارتباط نداشت عصبی بود و خانواده ی منم همش تحقیرش میکردن ولی زندگی ادامه داره نه میتونم با یه بچه برگردم منزل پدرم خط موبایلم رو عوض کر توخانواده ام نتونن بامن تماس داشته باشن..وقتی میرفت بیرون گوشی رو روشن میکردم با مادرم تلفنی حرف میزدم هرچند بعد فهمیدم مشکل اعصاب و روان داره..قرص اعصاب میخوره همیشه رضا تا دعوا میشد میگفت تو ترشیده بودی که من گرفتمت حالا ۱۳سال از زندگی مشترک ما میگذره اخلاقش کمی بهتر شده سرش باپسرمون گرمه حتی شوهر خواهرم برای تحقیق رفته بود گفته بودن خانواده ی درست و حسابی نداره رضا از دهن پدرم یه روز شنیده که دختر منو کسی نمیگیره ولی من فقط میخواستم از اون خونه بیرون بیام تااینکه پدرم همش بهم نگه ترشیده قدغن کرده بود از خونه بیرون نرم اگر خریدی داشتم خودش انجام میداد خلاصه که الان با کلی سکوت و رنج به آرامش نسبی رسیدم