❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙❀❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙
❀ ⃟ٖٖ🌙 ⃟ٖٖٜٖٜ🌿
۰﷽۰
#رمان_تَـلالـؤ✨
فصللَيْل🌙
#چراغ_سیُنهم🪔
تشنگی فراموشم شد. مشتاقانه پرسیدم:
_ اینی که گفتی یعنی چی؟
پر پارچهٔ گلدار را گرفت و کامل کنار زد. به طرفم چرخید و باحال خاصی گفت:
_ سادهترش یعنی با خدا حرف میزدم!
پوزخندم، گوشهٔ لبم را کشید.
_ به نظر، عاقل میای! بهت نمیخوره دنبال اینجور خرافات باشی...
حالت صورتش عوض نشد. نگاهش همان نگاه بود و لبخندش هم.
ناراحت نشد؟ چه عجیب...
_ اتفاقا همین عقلم منو بهش رسونده!
دستم را در هوا پرت کردم و بیحوصله کنایه زدم:
_ خدای ماورایی و ندیده، عاقلانهس؟!
ابرویش بالا رفت و چالشی پرسید:
_ نبودش عاقلانهس؟
دست به کمرم زدم و طلبکار جواب دادم:
_ معلومه. بودنش نیاز نیس! کاری که با توان آدم انجام میشه رو چه نیاز به روح و توهم؟
_ توان ماله خودته؟
حرفش را حلاجی کردم. برای تحقیرش، دستم را مقابل چشمهایش گرفتم و انگشتانم را جمع کردم.
_ میبینی؟ اراده کردم، شد!
لبخند نرمی زد. چرا میخندید؟
دلقک بودم یا جوک تعریف میکردم؟
_ چی باعث شد تکونش بدی؟
پوفی کردم. بیسوادی هم حدی داشت! یعنی نمیدانست؟!
محکم و تاکیدی گفتم:
_ خواستم، شد. واضحه دیگه...
سوال میکرد و من را لای منگه میگذاشت.
_ پس چرا مُرده نمیتونه؟
از این بحث بیسروته کلافه شده بودم. جوابها معلوم بود و مشخص. جای حرف و بحث نداشت.
_ چون مرده! چون اراده نداره!
_ اراده از کجا میاد؟ خب اراده کنه نمیره! اراده کنه زنده بمونه. بخواد که بشه!
بعد ابرو بالا انداخت و زیرکانه پرسید:
_ نمیشه؟!
تلنگری خوردم. لب گزیدم و به بیراهه زدم.
_ آدم مرده چه طوری میتونه؟ عقلت چی میگه!
بشکنی زد و حرفم را در هوا قاپید.
_ عقلم میگه انسانی که ارادهای روی به دنیا اومدن و مرگ خودش نداره، نمیتونه همه کاره باشه.
توپ را در زمین من فرستاد و اعتراف گرفت.
_ تو انتخاب کردی تو چه خونوادهای باشی؟ اراده کردی؟ میتونی اراده کنی که نمیری؟ یا اگه مُردی بتونی زنده بشی؟
جواب همهٔ سوالهایش یک "نه" محکم بود و زبان من کمکار!
از اعتراف به ضعف و شکست خوشم نمیآمد. دنبال یک راه فرار بودم که بحث را ببندم، ولی نبود.
النا از جا بلند شد و پارچهٔ روی سرش را برداشت. روی ساعد انداخت و بدون نگاه به من گفت:
_ با لیوان آب بخور. سَر نکش.
بهنویسندگیآئینه✍🏻
#کپیبههرنحویازرمانحراموپیگردقانونیدارد.