-🍒 رنگاورنگه... چانه‌ام را جا به جا کردم. ساعدم قرمز شده بود و گز‌گز می‌کرد‌. صدای جیغ بچه‌ها یک لحظه قطع نمی‌شد. حسرت‌زده هِی کشیدم و نگاهم را گرفتم. مامان از داخل خانه صدایم می‌زد. بی‌حوصله و بلند گفتم: _ بله؟! _ یه دقیقه بیا اینجا. پاهایم را تا داخل خانه کشیدم. دل و چشمم را سر ایوان و پیش شادی بچه‌ها گذاشتم و داخل رفتم. مامان روی زیرانداز رنگ‌ور‌و رفته نشسته و مشغول جا کردن گل‌کلم‌ها داخل دبه بود. بالای سرش رفتم و گرفته لب زدم: _ بله مامان؟ دست زرد شده‌اش را سمت دبهٔ سرکه گرفت و گفت: _ اون سرکه رو روی این گل‌کلما خالی کن. ان‌شاالله دستت سبک باشه زود بگیره. باشه‌ای گفتم و سر وقت سرکه رفتم. خم شدم و دبه را بلند کردم. زورم نمی‌رسید. کمرم خم شد و موهایم توی صورتم ریخت. کشان‌کشان تا پیش مامان بردم. زمین گذاشتم و کمر راست کردم. نفسم رفت‌. هوف بلندی کشیدم و هوا را یک‌جا بلعیدم. در دبه را باز کردم و به سختی بلند. صدای زنگ خانه بلند شد و نگاه من سمتش کشیده. _ هی دختر حواست کجاس! حروم کردیش... ترسیده سریع به سمت مامان برگشتم. سر دبه را گرفته بود تا جلوی هدر رفتن سرکه را بگیرد. ابروهای نازکش را درهم کشید و تند و تیز خیره‌ام شد. لب گزیدم و ریز و آرام زمزمه کردم: _ ببخشید. چشمش را نگرفت. لحنش تند بود. _ اون مشما رو بده ببندم سرش. کِش پولا کو؟ دوباره زنگ نواخته شد. پیاپی و بدون لحظه‌ای مکث. این صدای زنگ را می‌شناختم. مامان عصبی به آیفون اشاره کرد و بلند گفت: _ سوخت! جواب بده. دبه را زمین گذاشتم و سمت آیفون دویدم. گوشی را که برداشتم، صدای شاد و همهمهٔ بچه‌ها آمد. _ هیس! هیس! الو؟ نگار؟ میای کوچه بازی کنیم؟ گوشی را سفت چسبیدم و سرم را سمت مامان چرخاندم. _ مامانم اجازه نمیده. _ بیام پیشش خواهش کنم؟ مامانم بیاد اجازه میده‌ها! سریع برگشتم و تندی گفتم: _ نه! نه! خودم ازش اجازه میگیرم، صبر کن. گوشی را گذاشتم و سمت مامان رفتم. پایین پیراهنم را گرفتم و دور انگشتم پیچاندم‌. مظلوم و نازک صدایش زدم: _ مامان... سر دبه‌ها را میزان می‌کرد و سرکه را کم‌ و زیاد. بساط هر ساله‌مان بود. هر سال ترشی می‌گذاشت تا سال بعد. ترشی‌هایش معرکه بود. خواستم ادامهٔ حرفم‌ را بزنم که نگذاشت: _ اون کِش و مشمارو بده و برو. قبل هفت اینجایی‌ها نگار! گفته باشم. این‌ور و اونورم نرو، همین دم خونه. ذوق‌زده بالا و پایین پریدم و چرخ زدم. سمت مامان خیز برداشتم و گونه‌اش را ماچ کردم. صورتش جمع شد. _ نکن، تُف خالیم کردی! برو زود باش الان بابات میاد هنو این بساط‌و جمع نکردم. چشمی گفتم و سریع کاری که گفته بود را انجام دادم. روی پا بند نبودم، سمت راه‌پله دویدم و از پله‌ها سرازیر شدم. در آهنی را باز کردم و بیرون پریدم. پر انرژی گفتم: _ بچه‌ها، منم اومدم. چی بازی کنیم؟ آتنا بچه‌ها را کنار زد و جلو آمد. توپ زیر بغلش بود و دست سیاهش را پای چشمش کشید. رد سیاهی زیر چشمش نشست و گونه‌اش را لک کرد. موهای خرگوشی‌اش از کش بیرون زده و توی صورتش شلخته ریخته بود. کلمات را غلیظ تلفظ می‌کرد و همیشه آب‌ دهانش بیرون می‌پرید. _ به نظرم رنگاورنگه!‌ نه بچه‌ها؟ یکی دو نفر مخالف بودن ولی آتنا بی‌محلی کرد. قرار شد رنگاورنگه بازی کنیم. آتنا وسط ایستاد و رئیس‌بازی درآورد‌. قرار بود رنگ را او بگوید. _ خوب، یک دو سه. شروع شد! رنگاورنگه... همه باهم یک‌صدا گفتیم: _ به چه رنگه؟ _ به رنگای قشنگه... باز هم در جوابش صداها را یکی کردیم: _ به چه رنگه؟ آتنا نگاهش را دور چرخاند و کمی فکر کرد. _ به رنگه... بعد سریع و بی‌مهابا گفت: _ صورتی! هول کرده نگاهی بهم انداختیم که دیدم بچه‌ها سمتم هجوم آوردند و لباسم را گرفتند. لباس صورتی بود! آتنا انگشتش را به سمتم اشاره زد و گفت: _ سوختی، حالا نوبته توئه. بچه‌ها جیغ زدند و من را وسط انداختند‌. کل کوچه را پر شده بود، پر از رنگ‌های خندان و صورتی... -آئینه✍🏻💗