قصّه‌ی ناتمام دنیا، آب بسم حق «بسمه تعالی»، آب می‌رود سینه‌خیز، نرم و خموش دورترها ز چشم دریا، آب یک غزل تشنگی‌ست بر لب رود یک بغل خستگی‌ست برجا، آب دفترم را که باز کردم، باز ماجرای قدیمِ بابا.... آب مشک بر دوش می‌کشد یک مرد می‌بَرد سوی آب، اما آب پشت شمشیرهای برنده این طرف زخم و آن طرفها آب همه کج رفته‌اند حتی تیر همه لج کرده‌اند حتی آب بیشتر از ۱۳۰۰ سال تا همیشه، همیشه رسوا آب @Aftabgardan_ha