آفتاب و سایه‌ها
دروغ نگفته‌ام اگر بگویم بارها به این صوت گوش کرده‌ام! + شهدا را با صلواتی یاد کنیم 🌱 @aftabosayeha
📚 بخش‌هایی از کتابِ «پرواز تا بی‌نهایت» + دیدم عباس دارد تمامِ مشق‌هایش را پاک می‌کند، پرسیدم چه می‌کنی عباس جان؟ گفت: بابا گفته من با مدادِ سرکارش مشق‌هایم را نوشته‌ام و آن مداد بیت‌المال بوده... + دیدم عباس در وسطِ تعزیه در نقشِ حضرتِ علی‌اکبر در حینِ رجزخوانی ناگهان از اسب پایین آمد و ادامه‌ی رجز را پیاده از اسب خواند. گفتم: چرا این کار را کردی عباس! گفت: لحظه‌ای آن بالا غرور مرا گرفت. خجالت کشیدم... + شنیده شد که شب‌ها در حیاطِ خوابگاهِ دانشگاه در زمانِ دانشجویی در آمریکا بسیار می‌دود. گفتیم چه می‌کنی عباس؟ گفت: با این کار شیطان را از خود دور می‌کنم... + هرگز لب به پپسی نزد در آمریکا! گفتم چرا عباس؟ گفت: پولش مستقیم می‌رود برای اسرائیل... + دیدم موهایش را با ماشین از ته زده! پرسیدم چرا عباس؟! گفت: وقتِ زیادی می‌گیرد مرتب کردن و رسیدگی به همین موها جلوی آینه. لای هر تار مویم انگار یک شیطان خوابیده بود! + در مسجد هنگامِ دعای کمیل صدای مداح آشنا بود. دیدم عباس است. بعدِ دعا ناخواسته بلند گفتم: سلام سرهنگ! همه برگشتند... عباس خیلی ناراحت شد. نگو آنجا گمنام شرکت و خدمت می‌کرده. دیگر هرگز پا در آن مسجد نگذاشت... + گفتم عباس ۷۲ ساعت است درست نخوابیدی! گفت جنگ است وقت نیست. لبه‌ی جدولِ خیابان نشست. رفتم خرید برگشتم دیدم همانجا خوابش برده. سکوت کردم تا بیشتر استراحت کند. ناگهان پرید از خواب. خیلی دعوایم کرد چرا صدایش نکرده‌ام... + نوبتِ سفر حج شد. ناگهان عباس گفت شرمنده‌ام. من نمی‌توانم بیایم. جنگ است. حجِّ من در آسمان است... عیدِ قربان آسمانی شد! @aftabosayeha