۷ 💚🍀...... من گفتم : پدر ناراحت نباشین من می دونم بارتون کجاست؟!!!!.... مادر و پدرم هردو باتعجب پرسیدند: کجا؟!😳 گفتم: فکر کنم در یکی از اتاق های کلانتری! امروز وقتی وارد کلانتری شدیم چندین بسته بزرگ که با تسمه بسته شده بود را کنار یکی از اتاق ها دیدم و ناخودآگاه گفتم خدا کنه بار پدر باشه، خداکنه پدر پیدا شده باشه!😶 پدر جانم، حتما آن دو سرباز باشرف، کسی را فرستاده اند تا بارشما را بیاورند. پدر با خوشحالی، خدارا شکر کرد. و مادر که با دیدن پدر جانی تازه گرفته بود با خوشحالی گفت من می روم خاله مهتاب و نرگس را بیاورم. سر راه به کلانتری می روم تا از بارهایت خبری بگیرم. این را گفت و بیرون رفت. 😶🙂 من همانطور که کنار پدر نشسته بودم سرم را روی شانه اش گذاشتم و قربان صدقه اش رفتم. بادست پرمهر‌‌ اما زخمی اش نوازشم کرد و مرا به دوران کودکی ام برد. آنجا بود که بار دیگر ابرهای بغض، آسمان چشمانم را تر کرد. و من مثل کودکی پشیمان می گریستم و بخاطر خواسته های رنگارنگم عذرخواهی می کردم.🤕🙂 و از او خواهش کردم که دیگر هرگز کولبری نکند! پدرم گفت: راحیلم! نازدونه ی من، دیشب وقتی بین مرگ و زندگی می جنگیدم، عهد بستم که دیگه کولبری نکنم!!! بخاطر آرامش تو و نرگس! بخاطر مادر مهربونتون! این کوله بارو که به صاحبش تحویل بدم، خیالم راحت میشه و کار دیگه ای ندارم! صورت پدر را که پوشیده از باند بود بوسیدم و گفتم: ممنونم پدر ممنونم! شما بهترین پدر دنیایید! 😘☺️ منم قول می دم تو درسو هنر، براتون افتخار باشم. قول می دهم! در میان این گفتگوهای پدر و دختری بود که نرگس در را باز کرد و با شادی تمام دوید پیش پدر! مادر، خاله و آقا رفیع هم آمدند. نرگس باوجود هیجان بچگی اش متوجه حال و روز پدر شده بود و خیلی آرام دستانش را می بوسید و شیرین زبانی می کرد: پدر جون من خیلی دعا کردم چون خیلی غصه دار بودم. به خدا گفتم می دونم تو مواظبش هستی ولی خداجون پدرو زودی بیار پیش ما! با حرفهای نرگس، یاد حال و روز نگران و دعاهایمان افتادیم و خداراشکر کردیم که پدر را به ما برگرداند. 🙂🙃 پدر که بی قرار بردن امانت هایش بود، سعی کرد از تخت پایین بیاید، اما آقا رفیع نگذاشت و گفت: پهلوون! لااقل بزار از اومدنت یک روز بگذره، کجا می خوای بری به این حال و روز؟! بعد هم با پدر قرار گذاشت که دو روز دیگر باهم برای تحویل بارها بروند و پدر به ناچار پذیرفت. آقا رفیع کمی دیگر با پدر صحبت کرد و رفت. کم کم وقت پایان عیادت شده بود. از مادر خواستم بگزارد که پیش پدر بمانم ولی او قبول نکرد و گفت فردا پدر مرخص می شود تو و نرگس همراه خاله به خانه بروید و خانه را برای آمدن پدر آماده کنید.😉😇 مادر پیش پدر ماند و ما سه نفر به خانه برگشتیم. من و خاله تختخواب پدر را آماده کردیم و نرگس هم چند شاخه گل از گل های باغچه مان چید تا کنار طاقچه بگزارم. با صدای اذان ظهر، خاله دستور پایان کار و رفتن به خانه اش را صادر کرد و من و نرگس هم مثل مسافران از این خانه به آن خانه می گشتیم.😎😶 فردای آن روز از راه رسید. من خیلی خوشحال بودم که بالاخره پدر به خانه برمی گردد.‌‌..😄🙂 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh