داستانک 💚🍀...... ساعتی که گذشت پدر به مادر گفت قرار است فردا با آقا رفیع، امانتی ها را ببرند. با اینکه بارهای امانتی در شهر بود و رفتن به کوه و کوهستان در کار نبود امّا رگه ای از دلواپسی در وجودم پیچید... 😔🙁 فردا صبح خیلی زود وقتی که من و نرگس خواب بودیم آقا رفیع با وانت دنبال پدر آمد که برای تحویل گرفتن بارها، به کلانتری بروند. وقتی بیدار شدم فورا به طرف تخت پدر رفتم، یادم بود که می خواستند برای امانتی ها بروند ولی دیر بیدار شده بودم! مادر در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود، با نگاه مهربانش آرام شدم سلام کردم و به کمکش رفتم و پرسیدم مادر پدر کی رفت؟!😕🤔 مادر گفت صبح خیلی زود با آقا رفیع رفتند که زودتر هم برگردند! گفتم: کاش منو بیدار می کردین که با اونا برم! آخه دیگه دوست ندارم حتی یه لحظه هم از پدر دور بشم! مادر با تبسم گفت: نمیشه که راحیلم! بالاخره چند روز دیگه پدر می خواد بره سر کار نباید ناآرومی کنی! الحمدالله که اون اتفاق، بخیر گذشت پس دیگه نگران نباش... چندساعتی گذشت...ظهر شده بود و هنوز پدر نیامده بود مادر که دلشوره اش را پنهان کرده بود، رفت دم در حیاط... من و نرگس هم مانند دو گوشواره دنبالش رفتیم.😥 دیگر نمی توانستم سکوت کنم گفتم: چرا نیومدن الان چند ساعته دیر کردن؟! و دیگه رسما زدم زیر گریه. یک دفعه دیدیم یک سرباز وظیفه وارد کوچه مان شد.. مادر گفت یاحسین چی شده و دوید به سمت سرباز و پرسید: سلام شما از آقای ما خبری دارید؟! سرباز گفت : سلام خانم نگران نباشید همسرتون طوری نشده فقط بدلیل جرمی که کرده بازداشت شده. مادر که از حیرت دهانش باز مانده بود گفت: جرم! آقا این حرفا چیه؟! نکنه طوری شده پنهان می کنید؟!😢😢 سرباز حرفش را دوباره تکرار کرد و رفت.... وای سرم! سرم گیج رفت و نشستم کف کوچه! بعد از اون همه اضطراب دیگه تحمل خبر بدی نداشتم. نرگس هم هاج و واج به ما نگاه می کرد که متوجه ماجرا شود. مادر گفت: راحیل دوباره باید بریم کلانتری! نمی دونم چی می خواد بشه! این بار هرسه به کلانتری رفتیم. بله خبر درست بود پدر بازداشت شده بود گریه امانمان نمی داد... آخر پدر تازه از مهلکه ای حتمی نجات یافته بود و حالش روبراه نبود. باخود گفتم: پدر مهربانم نمی تواند بازداشت شدن را تاب بیاورد! اما بازداشت شدنش حتما دلیلی دارد که ما نمی دانیم... سرباز وظیفه هر سه مان را به اتاق رئیس برد.🙁 مادر پرسید آقای رئیس چه شده توروخدا راستشو بگید؟ رئیس کلانتری هم خیلی سربسته گفت: دو روز پیش، آقا ابالفضل را همین بچه های کلانتری از مرگ حتمی نجات دادند الان هم برحسب وظیفه، موردی پیش اومده که باید پیگیری بشه تا قضیه روشن بشه، فقط بدونید ماجرا طوری بوده که بازداشت همسرتون کاملا قانونیه. مادر اصرار کرد که جوابی بگیرد که من هم شروع به صحبت کردم و گفتم: شما خودتون بچه دارید؟ اگر شما ناراحت بشید می دونید بچه هاتون چقدر غصه می خورن! الان من و خواهرم غصه پدرمون دارم اون تازه از بیمارستان مرخص شده خیلی ضعیف و بیماره! طاقت زندان نداره؟! حرفهای من اثر داشت ولی فقط در همین حد که دلیل بازداشت پدر را بفهمیم... 😢😢😔 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh