.2 در میان آن همه های و هوی🗣 تـنـهـا مـردانـی که روی یکی از تختهای 🪑گوشه ی قهوه خانه نشسته بودند تافته ی جدا بافته می نمودند🤨 از عمامه و عـبـا و قبایشان بـر مـی آمـد از طـلـبـه های نـجـف بـاشند👳‍♂ که برای زیارت حرم سید الشهدا(ع) پا در راه کربلا گذاشته اند 👣 همه شان سر به زیر انـداخـتـه بـودنـد و بـاگـونـه هـای گداخته لب می گزیدند و در حضور پیرمردی که هم چون نگین انگشتری💎 در میانش گـرفـته بودند، از شنیدن ساز و آواز وجدانگیز نوازندگان شرم😔 داشتند . اما پیر مرد... او در حالی که تـسـبـیـح سیاهی را که در دسـت داشت بازی می داد، بی خیـال از هـمـه کــس و همه جالب مـی جـنـبـانـد🕺 و ذکـر مـی گـفــت. چهره اش آرام و نگاهش روی دانه های تسبیح بود . عاقبت کاسه ی صبر یکی از جـوانـهـا لبریز شد و با صدایی که اگرچـه چنـدان هـم آهـسـتـه نبود اما در میان آن همه قیل و قـال بـه زمـزمـه میمانست گفت:🗣 «اسـتـاد، بـهـتـر نیست کم کم راه بیفتـیـم و ایـن جـمـاعـت غـافـل و از خـدا بی خبر را به حال خود بگذاریم . » طلبه ی دیگری بی آن که منتظر جواب پیرمـرد بـه جـوان اول بـمـانـد گـفـت🗣: «بـلـه، شــیــخ بزرگوار راه ما از این مردم جداست. بهتر است راه خودمان را بگـیـریـم و آلـوده ی گـنـاه ایـنـان نشویم! » .