.5 مرد، مردد ، سراپای آخونـد را بــرانــداز کــرد. 😳 باورش مشکل بــود کــه یــک روحــانــی نسبت به،غنا اظهار عـلــاقــه و خــوشــنــودی کــنــد. پیرمرد ادامه داد: دست و پـنــجــه ی نوازنده هایت نرم!! اگر اجازه بدهی ؛ تا تو حنجره ات را به استکانی آبجــوش🥛 نــرم کنی من برای این مردم یک دهن بخوانم🗣 لحظه ای دیــدنــی امــا بــاور نــکــردنــی بــود. دهان همه ی کــسـانــی کــه ایــن حرف را از آخوند شنیدند، از تعجب باز شد😧. بیشتر از همه شاگردان خود آخوندمتعجب بــــودنـــد😮 و بـــا چــشــم هــای گــردشــده نگاهش می کردند .مرد خودش را جـمــع و جور کرد و شاید برای گرم کردن مجلس، با لحن تحقیرآمیز و زنــنــده ای گــفــت: «...؟! نمی دانستیم ملاهـا هــم بــیــن خــودشــان بلبل دارند!😏 خنده ای کوبنده و تمسخـرآمــیــز، انــجــمــاد قهوه خانه را منفجر کرد🤣. طلبه ها ســر به زیر انداخته و لب گزیدند😔. اما آخوند بی اعـتنــا بــه ایــن تــحــقیــر جواب داد🗣: برادر ؛ بد هم نیست تــو کــه اســتــاد آوازی 🎤 استعداد مرا بسنجی!» مرد نگاه شیطنــت😈بــاری بــه رفــقــایــش انداخت و فکر کرد🤔😁بد نیســت بــرای خنده هم شده جایش را به آخوند بــدهــد. دقیقه ای بعد پیرمرد در جــای او ایــستــاده بود. چشم برهم گذاشــت😑 و «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و بی آن که نگاهش .