3⃣ دریایی مواج پیش رویش ظاهر شد نه اشتباه نمی کرد، او در گردابی میان همین دریای ترس آور و بزرگ اسیر شده بود. حس کرد تمام وجودش میلرزد. از سرما بود یا ترس نمی دانست. شاید هم هر دو دست و پایش بی حس شد ترسیده بود. خواست فریاد بکشد. دهانش را باز کرد و با تمام نیرویـش نـعــره زد، اما صدایی از حنجره اش در نیامد: «خداوندا، این کیفر است یا آزمون؟!» اشک در چشم هایش حلقه زد . همه چیز در اطرافش دوران داشت . موج ها را می دید که با غرشی رعد آسا از هـر سـو بـه او هـجـوم مـی آوردند و می کوشیدند به کامش بگیرند باید به خود تکانی می داد و از آن گرداب رها میشد شروع به تقلا کرد، دست و پا زد، اما بی فایده بود. گویی به غل و زنجیر گرفتار بود. فریاد زد فریاد... فریاد... بی آن که حتی ناله ای از گلویش خارج شود . موج ها با قدرت بیشتری به سویش می آمدند. در یا کف کرده بود. چه منظره ی غریبی داشت ناامید میشد دست و پایش کاملاً شل شده بودند. ناگهان به خود آمد. موجود عظیم الجثه ای که به سویش شنا می کرد شوخی بردار نبود نهنگ غول پیکری که با کامی گشاده موج ها را می بلعید، یکراست به سوی او می آمد . خواست تمام نیروی باقی مانده اش را در دست و پایش جمع کند. کاش لااقل موجها رهایش می کردند. استخوان هایش زیر فشار امواج در هم فشرده می شد. .