4⃣
حس کرد دیگر حتی نمی تواند نفس بکشد لیزی عجیبی را روی پوستش حس کرد و ...
کله ی مهیب ماری از میان امواج بالا آمد استخوان هایش در چنبره ی مار داشت در هم میشکست عضلات مار لحظه به لحظه منقبض تر میشدند مار دهان باز کرد.
کاش همه ی اینها کابوس بودند. خدایا اگر خوابم
بیدارم کن و اگر بیدارم نجاتم بده!
درماندگی همهمه ی موج ها و صدای در هم شکستن استخوانهای بدنش داشت دیوانه اش می کرد. چه شکنجه ای بود.
در آن ظلمت عجیب در آن تو در توی خوفناک عذاب و وحشت، صدایی آشنا از درون خود شنید: «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمين . » نفسش به شماره افتاده بود. صدا در درونش پژواک کرد بار دیگر شنید: «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمين . » بعد از آن همه چیز دگرگون شد. آرامشی شیرین در وجودش دوید.
نفسی کشید و خود را بازیافت هیاهوها فرو نشست . دلش به قرار آمد. صدا بار دیگر بلند شد و این بار میرزا جواد صدای استادش را شناخت. این ملاحسین قلی همدانی بود که از درون او فریاد میکشید : «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین .) و میرزا جواد هم چنان که
این ذکر را نجوا میکرد به یاد درس استاد افتاد:
.