.3⃣ حجره چه قدر نامرتب بود همه چیزش در هم ریخته و ویلان مانده . «نه ، این جانه!! این اندیشه ای بود که بی درنگ از ذهنش گذشت. پس به طرف صندوقچه ی چوبی اش که گوشه ی اتاق گذاشته بود رفت. درش را باز کرد. یک دست لباس تمیز بیرون آورد و پوشید به سمت رف رفت و روبه رویش ایستاد تا صورت خود را در آینه ی کوچک و زنگار گرفته اش برانداز کند. شانه ای هم به محاسنش کشید . حالا همه چیز مرتب و آماده بود . دلشوره ی عجیبی داشت. قلبش تند تند میزد. حس میکرد لحظه به لحظه نفس کشیدن برایش دشوارتر می شود . دست هایش میلرزیدند و عرقی سرد بی اختیار از سر و رویش می چکید کم مانده بود از حال برود. اما نه! منتظرش بودند. یکی منتظرش بود و برای میرزا جواد همه چیز همان یکی بود لباسش را معطر کرد. عطر گل محمدی در اتاق پیچید. از حجره بیرون رفت به دور و برش نگاه کرد. مدرسه در خوابی عمیق بود با قدمهای شتابان به سمت مسجد راه افتاد. .