.4⃣ میرزا جواد با بی حوصلگی جواب داد: «بله استاد . اما ، ، من اصلاً ایشان را نمی شناسم فقط مثل بقیه ی آقایان با ایشان سلام و علیکی مختصر دارم . » لحظه ای مکث کرد. اندیشید این همه دودلی برای چیست؟! استاد بی تقصیر است اگر من حرف اصلی را بگویم، او دیگر از قوم و خویش و خاندان من بحث به میان نخواهد کشید. دلش را به دریا زد و گفت: «جناب شیخ من امروز برای عرض مطلب مهمی مزاحم وقت شما شادم حقیقت این است که... حس کرد کلمه ها در ذهنش کم شدهاند. هر چند پیش از آمدن کلی تمرین کرده بود که چه بگوید و چه طور بگوید ، اما حالا هیچ کدام از آن «چه»ها و «چه طور»ها یادش نمی آمد . دستمال سفید کوچکی از جیب قبایش بیرون آورد و عرق پیشانی اش را خشک کرد. روی زانوانش جابـه جـا شــد و گفت: «استاد؛ مدت نسبتاً زیادی می گذرد که من شاگرد شما هستم. درسهایتان را مو به مو مشق کرده ام توبه ، ،مراقبه ،معاتبه محاسبه معاقبه... اما، اما...» حس کرد صدایش میلرزد این لرزش نه از بغض بود و نه از ترس بلکه هیجانی بود که با به خاطر آوردن مراحل دشوار انجام دستورالعملهای ملاحسین قلی در ذهنش دویده بود. .